روایت پدر شهید عباس دانشگر :
برای حضور به موقع در مسجد ، یک رادیوی قدیمی در آشپزخانه بود که همیشه قبل از اذان آن را روشن میکردم تا اعضای خانواده متوجه نماز باشند . گاهی هم که فراموش میکردم رادیو را روشن کنم میدیدم عباس و برادرانش وضو نگرفتند . به کنایه میگفتم : امروز مدرسه دیر شد . قبلا فیلمی به نام ( باز مدرسه دیر شد ) را خانوادگی از تلوزیون دیده بودیم . سوژه ای شده بود تا هرگاه برای رفتن به مسجد کسی آماده نبود ، آن را میگفتم . همین بگو و بخند و گپ و گفت باعث میشد فضای خانه عوض شود و همه در نماز جماعت حضور پیدا میکردیم .
یک روز که میخواستم به مسجد بروم ، تصورم این بود که عباس به مسجد رفته ، درب اتاق را باز کردم دیدم مشغول مطالعه است . بهش گفتم : ( عباس باز مدرسه دیر شد )
دیدم سریع بلند شد تا آماده شود . من از خانه بیرون آمدم و با وسیله نقلیه به مسجد رفتم . برای پارک کردن خودرو در خیابان پشتی مسجد کمی معطل شدم . وقتی وارد مسجد شدم ، عباس را دیدم . به من لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت : امروز مدرسه دیر نشد . با هم خندیدیم … فهمیدم از خانه تا مسجد دویده است .