در منطقه شلمچه که مقر تاکتیکی لشکر ده سیدالشهداء علیه السلام بود ، ما یک سوله ای داشتیم که خاک ریخته بودند روی سوله تا از تیر و ترکش در امان باشد و جلوی سوله را با گونی با یک حالت ال مانندی درست کرده بودند که تیر و ترکش مستقیم در سوله نیاد و به گونی ها بخورد . به همین دلیل داخل سوله هم تاریک شده بود طوری که در روز روشن سوله تاریک بود .
بعد از ظهر ، قبل از غروب آفتاب صدای انفجار می آمد . من دیدم که شهید حاج ناصر اربابیان با سرعت سمت سوله می آید . تا به من رسید گفت : برادر بداقی بیا با هم برویم. موتور را برداشتیم و رفتیم و دیدیم که برادر شریفی روی زمین افتاده و یک ترکش به سینه اش خورده است .
برادر شریفی تازه به منطقه آمده بود و فکر کنم چند هفته ای بود که به منطقه آمده بود . بلندش کردم و حاج ناصر پشت موتور نشست و من شهید شریفی را برداشتم و با کمک حاج ناصر پشت حاج ناصر گذاشتم و خودم هم نشستم پشت برادر شریفی .
حاج ناصر حرکت کرد تا ایشان را به بیمارستان برسانیم. یک بیمارستان زیرزمینی که به آن بیمارستان صحرایی می گفتیم همان نزدیکی ها بود. برادر شریفی را به آن جا رساندیم.
این را هم بگویم زمانی که شریفی بین من و حاج ناصر قرار گرفته بود سرش می افتاد یعنی نمی توانست گردنش را نگه دارد. ما ایشان را روی برانکارد گذاشتیم که یکی از دکترها بالای سرش آمد و نبضش را گرفت و قیچی انداختند و پیراهنش را پاره کردند و ما دیدیم که یک ترکش خیلی طلایی به سینه اش خورده و شهید شده است. حالا نمی دانم روی موتور شهید شده بود و یا جای دیگری.
پسر خاله ی شهید شریفی به نام برادر رادنیا که خدا حفظش کند هم داخل همان مقر بود . وقتی ما برگشتیم حاج ناصر گفت فعلاً شهادت شریفی را نگو به بچه ها و من هم نگفتم. معمولا این طور بود که وقتی نماز جماعت خوانده می شد ، بعد از نماز جماعت روضه ی نمکی خوانده می شد . یادم نیست که کدام یک از برادرها تعقیبات را خواند و شروع به روضه خواندن کرد. بچه ها شروع کردند به سینه زدن که یک دفعه برادر علی اکبر جعفری گفت : شهید شریفی را هم از دست دادیم . پسر خاله ی شهید شریفی با شنیدن خبر شهادت شریفی برادر رادنیا غش کرد. یک آبی به سر و صورتش زدند و راهی تهران شد که به تشحیح جنازه پیکر شهید شریفی برسد.