وقتی قطع نامه اعلام شد حاج آقای تاج آبادی صحبت کرد که آرام باشید،اتفاقی نیفتاده،امام تصمیم گرفته است و شرایط کشور است. آن موقع ما دید سیاسی نداشتیم. مثل بچه ها رفتار می کردیم و می گفتیم ما می خواهیم بجنگیم. بچه سن بودم و عقلم نمی رسید. من هم با ناراحتی به تهران آمدم.
وقتی رسیدم سر صبحانه رسیدم. خدا پدر و مادرتان را برایتان حفظ کند. پدر و مادرم دو نفری سر صبحانه در آشپزخانه نشسته بودند، احوالپرسی کردم و نشستم. مادرم گفت حمید خوش آمدی، مرخصی اومدی! چه زود اومدی! گفتم نه مامان ، جنگ تمام شده، امام قطع نامه را قبول کرده، مگر نشنیدی!
مادرم گفت انشااله که خیر است. مشغول صبحانه خوردن بودیم که رادیو شروع کرد به آهنگ جنگ را گذاشتن. مادرم گفت تو که گفتی جنگ تمام شده! گفتم بله تمام شده. گفت صبحانت را خوردی؟ گفتم بله. گفت: ساکت را جمع کن و برگرد برو جبهه. تا جنگ تمام نشده بر نگرد. ما را از خانه بیرون کرد. ما دو برادر بودیم که برادرم من را به گردان تخریب معرفی کرد . آقا سید مجید بود. وقتی آمدیم گفت: حیف شد خانه ما یک شهید نداد. مادرم می گقت : حداقل یک نفر از شما شهید نشد. حالا باز من تیر و ترکش خوردم اما برادرم سالم ماند. مادرم از این قضیه نالان بود که مادر شهید نشده است.