در حلب سوریه که بودیم، من شبهایی با ابراهیم بودیم اما در مقطعی از هم جدا شدیم؛ ابراهیم با بقیه بچهها در مقر بودند و من را به خاطر تخصصهایی که داشتم به مقر دیگری آوردند. هرچند بعداً دوباره برگشتم پیش آنان اما چند روزی با هم نبودیم. قسم میخورم به خدا، یک شب ندیدم نماز شب ابراهیم قضا شود. به خدا قسم… . ما عمدتاً با صدای نماز ابراهیم و دعا و راز و نیازش از خواب بلند میشدیم.
آنجا یک سری گوشی به ما تحویل میدادند که برای کار بود. تبلت یا گوشی میدادند که نقشههایی در گوشی داشته باشیم. طبق آن نقشه کارهای خاصی را که جنبه نظامی دارد و پشت دوربین نمیشود گفت انجام میدادیم. بچهها برنامههایی برای پخش اذان روی آنها نصب میکردند و اذان میگفت.
ما پس از سال تحویل در شهر العیس بودیم که داعش به نجار حمله کرد. چند ساعت قبل از سال تحویل به جایی که شهید محمد حسین خانی به شهادت رسیده بود رفتیم. سال تحویل را در آنجا گذراندیم و زیارت عاشورا خواندیم. به یاد دارم شهید ابراهیم عشریه روضه خوانی هم میکرد. مداح هم بود. زیارت عاشورا را شهید خواند. ابراهیم عشریه زیارت عاشورا را در آنجا خواند و مراسمی گرفتیم و خلاصه شیرینی هم بین خودمان پخش کردیم.
تماس گرفتند و گفتند دشمن داعشی به شهرک صنعتی شیخ نجار زده. شیخ نجار شهرک صنعتی بزرگی است. بزرگترین شهرک صنعتی حلب. خودش یک شهر اقتصادی یا بزرگترین شهر اقتصادی و دومین شهر بزرگ است. این شهرک صنعتی بزرگ، در دشتی قرار دارد که داعش آنجا را گرفته. ما سریع جمع کردیم و با نیروهایمان که عمدتاً نوجوانان عراقی بودند از طریق بیسیم هماهنگ کردیم که نیرو ها از آن طرف بروند و ما نیز از این سمت خودمان را برسانیم. خلاصه، ما حدود ۱۵-۱۶ روز آنجا بودیم و خط در دستمان بود. نیروهای ما نیروهای هجوم بودند و اصلاً نیروهای تثبیت نبودند. ما نیروی هجوم بودیم. میرفتیم یک منطقه را آزاد میکردیم و نیروهای تثبیت که تخصصشان تثبیت بود میآمدند و آنجا را تحویل میگرفتند و تثبیت میکردند. چرا که عملیات چندین مرحله دارد. هجوم و تثبیت دارد و بعد شرایط دیگری.
اما با این حال که ما نیروی هجوم بودیم، ۱۶ روز خط در دستمان بود . تقریباً در این ۱۶ روز، هر ۲۴ ساعت نیروها جابجا میشدند. به یاد دارم همیشه ابراهیم را به زور فرمانده ای که داشتیم به نام «عمار» در خط نگه میداشتیم. عمار که میدانست من دوست ابراهیم هستم به من میگفت: ابراهیم پدرم را درآورده.
آنجا اسم جهادی ابراهیم، «تراب» بود. عمار میگفت : تراب پدرم را درآورده. گفتم: «چرا؟» گفت: «برنمیگردد. نمیترسد! دیگر نمیخواهم بفرستمش برای خط.» گفتم: «چرا؟» گفت: « هر سری که میرود با سلام و صلوات و با التماس باید برگردانمش. میگوید بگذار یک روز دیگر بمانم. بگذار بمانم.»
عکسی از ابراهیم به یاد دارم در خانهشان دیدم که گرفته بود و من این صحنه را خودم از ابراهیم زیاد دیده بودم اما اینکه ثبت و ضبط شود یا عکس گرفته شود ندیده بودم. همیشه به قیافهاش نگاه میکنی فکر میکنی دو کیلو خاک روی سر و صورتش نشسته .
در خط اینگونه بود. امشب مثلاً ۲۴ ساعت باید آنجا میماندی. ناهار، شام، صبحانه و سرویس بهداشتی و همه چیز باید پشت همان خط خاکریز که داشتیم میبود. شرایط بسیار سختی بود، اما لذتبخش و شیرین.
خلاصه، به یاد دارم که عمار ابراهیم را یک روز به زور برگرداندندش و من نیز با او برگشتم. آمدیم در آن مقری که در عقبه داشتیم و باید به آنجا میرفتیم. ۲۴ ساعت میآمدیم و میرفتیم استراحت میکردیم و لباسهایمان را عوض میکردیم و مقداری ریکاوری میشدیم و برمیگشتیم دوباره به خط.
آن شب ابراهیم گوشیاش را برای اذان صبح گذاشته بود که اذان بگوید. با ابراهیم در اتاق خوابیده بودیم و اتاقهای کوچکی بود . من کنار درب ورودی رفتم و همانجا خوابیدم. ابراهیم وسط اتاق تشکی انداخت روبروی من، با فاصله یک متر. صدای گوشی ابراهیم آمده بود اما من با صدای گوشی بیدار نشدم. من با صدای با عجله بیدار شدن ابراهیم از خواب بیدار شدم و دیدم ابراهیم وقتی دیده چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده، بیدار شده و سریع دویده بیرون و خلاصه وضو گرفته و در همان راهرو ایستاده و نماز شبش را خوانده. چون درب باز بود من میدیدم. پس از آن، ابراهیم آمد و بلند شدیم و رفتیم وضو گرفتیم و نماز صبحمان را خواندیم. اما هیچوقت از یادم نمیرود که نماز شب ابراهیم هیچوقت ترک نمیشد. چه در خط بود و چه در عقبه. در خط هم همین حالت نشسته نماز شب میخواند. همیشه با وضو بود. ابراهیم همانجا پشت خط و خاکریز هم که بود، همیشه نماز شبش را به جا میآورد.
در عقبه که می آمدیم همه شب ها را خواب بود اما در خط ممکن است نیرو تا صبح بیدار باشد. پس خیلی راحت تر میتوان از آن بیداری استفاده کرد و نماز شب خواند. اما وقتی به عقبه آمدیم برای استراحت خیلی سخت تر میشود آن وقت شب بیدار شد برای نماز شب. ابراهیم در عقبه اینگونه بلند میشد و با آن عجله نماز شبش را نمیگذاشت قضا شود. همین کارها را کردند که شهید شدند دیگر… ما بلد نبودیم. این خاطره ما بود.
یکی از دوستان ابراهیم نیز برای من تعریف کرد که یک روز، وقتی دانشجوهای دانشگاه امام حسین علیه السلام مرخصی بودند و ساختمان دانشگاه خلوت بود، صدای نالهای شنیده. وقتی به سمت صدا رفته، دیده که ابراهیم در انبار پتوها، پشت یکی از پتوها، به سجده رفته و در حال راز و نیاز است. ابراهیم از او خواسته بود که به کسی این موضوع را نگوید. البته بعد از شهادتش، دوستش این خاطره را بازگو کرد.