برای عملیات بیت المقدس چهار به شهر بیاره رفتیم . قبل از اینکه به سنگر برویم در مقر کاری انجام می دادیم حاج احمد بود و چند تا از بچه های دیگر. گذرمان به شهر حلبچه افتاد. دیدیم که جنازه در کوچه و خیابان ریخته است. زن و مرد همه در کوچه مرده بودند. گشتیم ببینیم که کسی زنده است . در یک خانه ای در کمد را باز کردیم و دیدیم که دو تابچه آن جا خفه شده بودند و یکی در اتاق افتاده بود . رفتیم در حیاط یکی سرش در چاه بود و نفس می کشید. یک نوزادی هم زنده بود. بچه را بغل کردند و کسی که سرش در چاه بود را با یک ماشین به عقب فرستادند. نمی دانم کدام یک از بچه ها این کار را کردند.
بعداً دیدیم که آقای هاشمی در نماز جمعه این ماجرا را تعریف کرده بود. که بچه ها در شهر رفتند و یک بچه زنده بوده است . به مقر آمدیم و چند روز بعد حاج مجید گفت : به خط برویم . من و حاج مجید و یک نفر سومی به خط رفتیم یک سنگری بود که ان جا اسماعیل یزدی ، شهید علی اکبر طحانی بود . محمد نژاد بود و چند تا از بچه ها بودند. حدود 15 نفری بودیم . سنگرمان کوچک بود و سقف هم نداشت. یک ایرانیت فلزی بود که سنگ رویش گذاشته بودند تا باد آن را نبرد. به شدت آن جا را خمپاره می زدند .دو الی سه روز آن جا ماندیم.
شب ها ، تدارکات می آمد و غذا را پرت می کرد و می رفت چون خیلی نا امن و خطرناک بود. طوری بود که بعضی ها که بیرون می آمدند از سنگرهای دیگر تا غذا بگیرند مورد اصابت خمپاره قرار می گرفتند و می افتادند . دستشویی نبود. آب به سختی با دبه می آوردیم .
آن جا دو الی سه روز گذشت تا اینکه نزدیک غروب دو ، سه تا از بچه ها آمدند . آقا جعفر طهماسبی و آقا ذبیح الله کریمی را به یاد دارم و بقیه را یادم نیست . چند نفری آمدند و یک روحیه و شور به بچه ها دادند . شوخی می کردند تا روحیه ها بهتر شود . دبه آب آوردند و دستشویی زدند . صبح که شد نمی دانم حاج مجید گفته بود یا خود بچه ها که گفتند که چند نفر که اسمشان را داده بودند گفتند در سنگر بمانند و بقیه به عقب برگردند.
گفتند : آنهایی که دیشب با ما آمده بودند و یک سری هم که از قبل در سنگر بودند به عقب برگردند . حاج ناصر اسماعیل یزدی و چند نفر دیگر ماندند . ما شاید پانزده نفر بودیم که برگشتیم . از تپه پایین آمدیم و کنار رودخانه بودیم که باید با قایق به آن طرف می رفتیم . قایق کم بود . یک تعداد از بچه ها سوار شدند . برادر ذبیح الله کریمی با قایق اولی و چند تا از بچه ها رفت . من و آقا جعفر و چند نفر دیگر از بچه ها ماندیم تا قایق برگردد و ما را ببرد . حاج مجید گفته بود که به مقری که در بیاره داریم بروید و چادرهایش را جمع کنید و عقب تر بروید.
گروه اولی که با قایق رفتند زودتر رسیده بودند و به مقر رفتند گروه دوم که ما بودیم سوار قایق شدیم و وقتی پیاده شدیم به یک دو راهی رسیدیم . یک راه می رفت به مقری که باید چادرها را جمع می کردند . و یک راه می رفت به مقری که باید در عقب می زدند .
خسته بودیم و کلی پیاده روی کرده بودیم . از سنگرها تا قایق ها و از قایق ها تا آنجا کلی پیاده روی کرده بودیم .
بین بچه ها اختلاف افتاد ، ماشین هم نبود . یک عده گفتند برویم و چادرها را جمع کنیم و یک عده گفتند گروه اول چادرها را جمع کردند . یک عده گفتند که برویم چادرها را ما جمع کنیم . قرار شد استخاره کنیم که برگردیم یا به مقر عقبی برویم . آقا جعفر تسبیح دستش بود . گفتیم با تسبیح دوتا دوتا بشمار . آقا جعفر استخاره کرد و ما به مقر عقبی رفتیم . آقا ذبیح الله کریمی هم با گروه اول به چادرها رفته بودند تا آنها جمع کنند . آن جا هم آب زلالی داشت . بعضی ها کنار چادر نشسته بودند و بعضی ها هم در چادرها نشسته بودند که استراحت کنند .
همینطور که نشسته بودند هواپیمای عراقی می آید و دو سه تا راکت شیمیایی می زند و یکی بین چادرها می خورد و یکی هم کنار چادرها می خورد . چهارده نفر از بچه ها شهید شدند . سه نفر زنده ماندند که یکی ذبیح الله بود و یکی برادر حلاجی و یکی هم برادر حمزه ای بود که شیمیایی شدند و شیمیایی با ایشان ماند .
ذبیج الله برایم تعریف کرد که من در دستشویی بودم و احساس کردم چیزی بین دستشویی و چادرها خورد ولی صدای انفجار نیامد . بیرون آمدم و دیدم که گاز است و دو الی سه نفر از بچه ها از شدت خفگی کنار آب دست و پا می زنند . بعضی ها که در حال شنا بودند همان جا افتاده بودند . یکی ، دو نفر در چادر بودند و نفس می زدند. من به یکی از بچه ها که حالش بهتر بود گفتم بیا دست بچه ها را بگیریم و به کنار جاده ببریم . از چادر تا کنار جاده حدوداً هفتاد متر راه بود . دست و پای یکی از بچه ها را گرفتیم و کنار جاده بردیم وقتی برگشتیم خودش هم شهید شد . من هم جلوتر رفتم و به عبوری ها می گفتم که به کمک مان بیایند . یک نفر از عبوری ها آمد و یکی را از چادر بیرون کشیدیم و به کنار جاده آمدیم دومی را که اوردیم آن بنده خدا هم افتاد و شهید شد. دیگه کسی نیامد به کمک و فقط نگاه می کردند . من خودم تنهایی یکی از بچه ها را کشان کشان تا کنار جاده آوردم و همان جا خودم هم افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه دیدم در اورژانس هستم.
این را بعدا برادر ذبیح الله کریمی برایم تعریف کرد اما خود ما در مقر عقب بودیم و نماز خواندیم و غذا خوردیم و خوابیدیم و از ماجرا خبر نداشتیم تا فردا غروب که دیدم ذبیح الله می آید و پریشان است. در بهداری که رفته بود آن جا به هوش آمده بود و دارو داده بودند . می خواستند که به عقب بفرستندش که ذبیح اله نرفت و به سمت مقر آمد و خیلی پریشان بود.
با خودش حرف می زد و بچه ها ترسیدند . روح افزا و من و چند تا از بچه های دیگر بودند . حمزه ای هم همینطور آمد و گفت : جن ها اذیتم می کنند و می خواهند من را بکشند . دست از سر من بر نمی دارند .
حمزه ای می ترسید و داد می زد ، غذا نمی خورد ، نمی خوابید و کارهایی انجام می داد که بچه ها می ترسیدند . رفتم کنارش نشستم و گفتم : من را می شناسی ؟ گفت : بله حاج آقا تاج آبادی ! جن ها اذیتم می کنند و نمی گذارند شب ها بخوابم . یکی ، دو روز در بهداری بود و مجددا به پیش ما آمد . می گفت: من را می زنند و من را اذیت می کنند . گفتم: از کجا می دانی که جن هستند؟ گفت : می دانم . گفتم : میدانی من با جن ها ارتباط دارم ؟ میدانی جن ها از من می ترسند؟
تعجب کرده بود ، گفتم : تو بخواب و نگران نباش ، من این جا هستم ! اگر آمدند به ایشان بگو که به حاج آقا تاج آبادی می گویم پدرتان را دربیاورد .
خوشحال شد و تا صبح خوابید . صبح به بچه ها گفتم که حالش بد است و با یک ماشین به بهداری فرستادنش و به تهران آمد .
ذبیح الله کریمی هم گرفتار شده بود و با خودش حرف می زد ، البته از این حرف ها نمی زد.
بچه ها ترسیدند و گفتند اگر شب بیدار شود و ما را خفه کند ، ما چکار کنیم؟ ذبیح الله حالت تهوع و بیرون روی هم داشت . روح افزا به من گفت که چه کارکنیم؟ گفتم: صبر می کنیم که ببینیم چه می شود! ذبیح الله خوابیده بود . یکی از بچه ها یک چوب داده بود به یکی دیگر و گفته بود اگر بیدار شد شما با چوب بزنش تا به سراغ بچه ها نیاید . ذبیح الله هم حالت بیرون روی گرفته بود و بلند شد که با سرعت به دستشویی برود و آن رزمنده هم جلویش ایستاه بود که کجا می روی؟ ذبیح هم ایشان را هل داده بود .
بچه ها سراغ من آمدند و گفتند چکار کنیم؟ ذبیح الله از دستشویی بیرون آمد و گفتم بیا با هم قدم بزنیم . پرسیدم ذبیح الله حالت خوبه؟ گفت : بله حالم خوب است . گفتم : من را می شناسی؟ گفت : بله می شناسم حاج آقا تاج آبادی هستید . گفت : حاج آقا بچه ها فکر می کنند من دیوانه شدم اما من دیوانه نیستم. شما ندیدید که بچه ها در آن جا چگونه جلوی من دست و پا زدند و پر پر شدند . من فقط حالم گرفته و غمگین هستم.
ذبیح الله شهادت ها را دیده بود و خفگی و دست و پا زدن بچه ها را دیده بود و به هم ریخته بود . بچه ها فکر می کردند که دیوانه شده است . گفتم : بالاخره جنگ است و باید تحمل کنید! از ضروریت های جنگ گفتم. گریه کرد و بعد خوابید . به بچه ها گفتم : کاری به کارش نداشته باشید. آن چیزی که فکر می کنید نیست . ذبیح اله هم خوابید و صبح به عقب فرستادنش .
صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دیدم که برادر حلاجی می آید . گریه کنان می آمد و بر سرش می زد . او هم شهادت بچه ها را با ذبیح الله دیده بود. من بیرون چادر نشسته بودم و جاده را نگاه می کردم. من را دید و شروع کرد به صحبت کردن . از بچه ها می گفت و همش می گفت که خدا به داد مادرانشان برسد . من نگران مادرهایشان هستم .
گفت بچه ها که میخواستند شنا کنند ، پلاک هایشان را بیرون آورده بودند و شهید شدند و بدون پلاک آن ها را به عقب فرستادند . این ها شهید گمنام می شوند و مادرهایشان تا آخر عمر چشم به انتظار می مانند . یک کاری کنید .
گفتم تو استراحت کن ، ما می رویم و دنبالشان می گردیم . فقط گریه می کرد . شب و روز گریه می کرد . ماشین در مقر نبود . با جعفر و حلاجی رفتیم موتوری لشکر و یک ماشین با راننده گرفتیم . پرسیدیم نزدیکترین معراج کجاست؟ گفتند این جا نیست! از زمان شهادتشان تا زمانی که ما به دنبال آنها رفتیم دو روز گذشته بود . حلاجی یکی دو شب در بهداری خوابیده بود . وقتی حالش بهتر شده بود آن جا پیش ما آمد . معراج بعدی هم رفتیم ولی آن جا هم نبودند . همینطور به معراج ها سر می زدیم ولی پیدایشان نمی کردیم . به هر معراج که میرفتیم می گفتیم شهید بی نام و نشان دارید ؟ می گفتند بیایید ببینید! میرفتیم و نگاه می کریم اما انها نبودند . همینطور به معراج بعدی رفتیم تا اینکه غروب شد و نزدیکی های باختران یا ایلام بودیم که بالاخره رفتیم و درب کانکس را که باز کرد ، بچه ها را دیدیم .
نمی دانم من دچار تصور و توهم شدم یا اینکه واقعی بود . احساس کردم که یکی از بچه ها لبخند در چهره اش است . گفتم : آقا جعفر این زنده است . اسمش یادم نیست . نگاهی کرد و گفت نه شهید شده است . یک ماژیک از مسئول مقر گرفتیم و اسم بچه ها با گردان و لشکری که در آن بودند را نوشتیم . این کار را که کردیم حلاجی آرام شد . تا همان جا گاهی اشک می ریخت و گاهی ناله می کرد . ساعت 12 شب هم به مقر رسیدیم. این هم خاطره ای بود از بچه ها.