• امروز : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳
پیام را دیدم نشسته و اورکتش را روی دوشش انداخته

من در قرارگاه نوح بودم و پیام پوررازقی در تخریب سیدالشهداء ع

  • کد خبر : 3203
من در قرارگاه نوح بودم و پیام پوررازقی در تخریب سیدالشهداء ع

در بهمن و اسفند سال 63 در منطقه جفیر ، من در قرارگاه نوح بودم. فرماندهی به نام برادر خوشگو و اقا سید علی هوائی داشتیم . ظاهراً تخریب های قرارگاه های مختلف آن جا جمع شده بودند به فرماندهی واحد قرارگاه کربلا  که برادر شهید حسین کربلائی فرمانده آنها بود و ما هم تحت […]

در بهمن و اسفند سال 63 در منطقه جفیر ، من در قرارگاه نوح بودم. فرماندهی به نام برادر خوشگو و اقا سید علی هوائی داشتیم . ظاهراً تخریب های قرارگاه های مختلف آن جا جمع شده بودند به فرماندهی واحد قرارگاه کربلا  که برادر شهید حسین کربلائی فرمانده آنها بود و ما هم تحت امر ایشان بودیم.

یک شب که مقر ما آنجا بود و چادر زده بودیم، بچه ها گفتند جلوتر نماز جماعت برگزار می شود که خیلی نماز جماعت پرشور و حالی است . من هم از همه جا بی خبر بودم . وقتی  به نماز جماعت مغرب و عشا شرکت کردم،  بعد  از نماز دیدم که  بچه ها ی ان جا با ما خیلی فرق می کنند. بعد از نماز هر کسی کلاه و اورکتش را سرش کشیده بود و گوشه ای نشسته و مشغول مناجات و گریه بود . من دنبال این بودم که شام  کجا می دهند!

پرسیدم این بچه های کدام گردان هستند؟ گفتند گردان تخریب سید الشهدا هستند . با خودم گفتم پس من هم باید این جا آشنا داشته باشم . من با شهید پیام پوررازقی هم مدرسه بودم و دنبال ایشان میگشتم . از یکی پرسیدم پیام پوررازقی کجاست ؟ گوشه ای را نشان داد و گفت آن جاست !

پیام را دیدم نشسته و اورکتش را روی دوشش انداخته و کلاه اورکت را روی سرش گذاشته است و مشغول مناجات و گریه است . خیلی متوجه نشدم که در چه حالی هستند و هنوز هم نفهمیدم . من نشستم تا پیام کارش تمام شد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و سلام کردم . پیام یک عادتی داشت که دوست داشت جایی که کار می کند را بروز ندهد ولی در عین حال مشخص بود که خوشحال شده است .

خواستگاری و ازدواج به سبک حاج موسی طیّبی

آن شب هم مثل سری قبل که همدیگر را دیده بودیم گفت : برادر عبدالله هم اینجا است و من را پیش حاج عبدالله برد . با حاج عبدالله هم سلام و احوالپرسی کردم . پرسید کجا هستی و من گفتم قرارگاه نوح هستم. شب بود و من برگشتم در چادر خودمان اما دلم پیش بچه ها بود و این را هم حاج عبدالله و هم پیام متوجه شدند که من دوست دارم آن جا باشم.

دیدم که یکی از بچه های تخریب که بعدا فهمیدم اسمش برادر محسن اسدی بود ،  پرسید برادر بداغی کی هست؟ گفتم من هستم . گفت : چند لحظه بیا. رفتم و دیدم که برادر هوائی هم هست . برادر هوائی گفت : با بچه های تخریب برو یک ماموریت انجام دهید و برگردید.

من هم از خدا خواسته از کامیون های مایلر یا همان کامیون های کمپرسی بود که پشت آن پریدم و دیدم که برادر پیام پور رازقی و برادر ابراهیم طهماسبی و برادر محسن اسدی هستند و بعداً اسم ان دو را شناختم و سه تایی با هم رفتیم . یادم نیست که در ان تاریکی کجا رفتیم فقط یادم هست که یک مسیر یک ساعتی را رفتیم.  نزدیک اهواز بود. ان جا یک مقری بود که برای بار زدن خرج گود و پودر آذر برای عملیات انهدام پل و جاده می خواستند استفاده کنند اما چون شب رسیدیم یک جایی به حالت سنگر مانند بود از نظر ساختاری خیلی مجهز بود. داخلش رفتیم و بچه ها گفتند چند ساعت بخوابیم تا هوا روشن شود. هوا به شدت سرد بود. اسفند ما و اواخر بهمن سال 63 بود. در آن هوای سرد زیر پتو رفتم و خوابیدم. زیر پتو می دیدم که بچه ها در حال رفت و آمد هستند.

کارگاه انسان سازی شهید حاج عبدالله نوریان

پتو را کنار زدم و دیدم که این سه نفر یعنی برادر اسدی و برادر طهماسبی و حاج ابراهیم و پوررازقی هر کدام یک پتو روی سرشان است و مشغول مناجات می باشند در حالی که من پتو را روی خودم انداختم و می خواستم بخوابم. از خودم خجالت کشیدم. من خواب بودم و آنها مشغول خواندن نماز شب بودند. با صدای اذان که صدای پور رازقی بود و از روی بلند گو شروع کرد به اذان گفتن برای نماز صبح بیدار شدیم و رفتیم ان خرج گودها را بار زدیم و اولین آشنایی من با بچه های تخریب لشکر سید الشهدا به جز بعضی از افراد که قبلاً جایی دیگر غیر از تخریب با آنها آشنا شده بودم آن جا بود هم با ابراهیم طهماسبی و هم با اسدی آن جا آشنا شدم.

این دومین برخورد من با بچه های تخریب بود. همان موقع خیلی به آقای هوائی اصرار کردم که اجازه بدهد من پیش بچه های تخریب سید الشهدا بروم. ایشان یک سری ادله داشت که موافقت نکردند و من در قرارگاه نوح ماندم . عملیات بدر را در قرارگاه نوح بودم. بعد از عملیات بدر در سال 64 شده بود که یک اعزام به کردستان داشتم و چند ماهی در کردستان بودم بین سقز و بانه یک جایی بود به نام میرده که آن جا محوری بود که به آن محور قره چر می گفتند. یک چند ماهی آنجا بودم و تصمیم گرفتم که برگردم و به تخریب سید الشهدا بروم.

وقتی ثبت نام کردم ، بعد از ثبت نام ما را به مقری اوردند به نام کوثر که یک موقعیتی در نزدیکی اهواز بود و آن جا بچه ها را تقسیم می کردند از آن جا ما را به موقعیت ثارالله اوردند در سه راهی فکه بود و آن جا چند نفری شدیم که به تخریب سید الشهدا رفتیم و آن تعداد هم خیلی جالب است. تقریباً همه ی آن تعداد شهید شدند . شهید محسن چاردلی بود که بچه شمران نو بود . شهید سعید منتظری بود که در اولین عملیات بعد از ان در عملیات فکه شهید شد. شهید غلامرضا زند بود بچه سعید آباد شهریار بود و جزء هفت تن آل صفا به شهادت رسید. شهید سید مهدی اعتصامی بود که از کرج اعزام شده بود که در عملیات سید الشهدا با سعید منتظری به شهادت رسیدند. پنج نفر شدیم که باز اسفند ماه 64 وارد تخریب سید الشهدا شدیم. زمانی بود که چند روزی بود که حاج عبداله به شهادت رسیده بود و بچه ها برای تشیح جنازه برادر عبداله و مراسم حاج عبدالله به تهران رفته بودند و ما چند نفر در مقر کهن که بعداً تبدیل به الوارثین شد بودیم.

یک خاطره خنده دار از عملیات والفجر چهار
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3203
  • نویسنده : حاج حسین بداغی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!