• امروز : شنبه, ۳ آبان , ۱۴۰۴
نگویید ابراهیم چه کرده

مقام والای شهید ابراهیم فرهمند

  • کد خبر : 6814
مقام والای شهید ابراهیم فرهمند

شهید محمدرضا فرهمند در عملیات بیت‌المقدس سه، به شهادت رسید. برادر کوچکم نیز آنجا بود. من در مخابرات بودم و برادر کوچکم در آن عملیات مجروح شد و به تبریز اعزام شد. من او را فرستادم که به تبریز برود. نزدیک به آغاز عملیات بیت‌المقدس ۳ بود که می‌خواستند در آن منطقه عملیات انجام دهند. […]

شهید محمدرضا فرهمند در عملیات بیت‌المقدس سه، به شهادت رسید. برادر کوچکم نیز آنجا بود. من در مخابرات بودم و برادر کوچکم در آن عملیات مجروح شد و به تبریز اعزام شد. من او را فرستادم که به تبریز برود.

نزدیک به آغاز عملیات بیت‌المقدس ۳ بود که می‌خواستند در آن منطقه عملیات انجام دهند. برادر کوچکم در مرخصی و استراحت به سر می‌برد. اما شنید که عملیات نزدیک است.

طاقت نیاورد و گفت: «من باید بروم.»

مادرم زنگ زد و گفت: «بابا، او خیلی مضطرب است. من هم باید بروم.»

گفتم: «بابا، آن زخمش هنوز خوب نشده و بهبود نیافته؛ باید استراحت کند.»

گفت: « نه ! من می‌آیم. من می‌آیم.»

فردا یا پس‌فردا، به منطقه آمد.

گفتم: «چرا آمدی، بابا؟ بنده‌خدا، تو که مجروح بودی.»

گفت: «من اینجا خوب می‌شوم.» خیلی اصرار کرد.

گفتم: «دیگر آمدی اما باید برگردی.»

در همین عملیات بیت‌المقدس ۳، این بنده‌خدا نیز به شهادت رسید.

خاطرات این برادر کوچکم به سال ۱۳۴۹ بازمی‌گردد؛ زمانی که هنوز به دنیا نیامده بود و اثری از او نبود. یک روز در خانه‌مان مشغول کار بودیم. پدرم قالی‌بافی می‌کرد و من باید کمکش می‌کردم.

مادرم آمد و به پدرم گفت: «حاج اکبر آقا، یک رمالی به محله آمده. خیلی هم خوب صحبت می‌کند. همسایه ما پیش او رفته و با او صحبت کرده؛ واقعاً دلنشین حرف می‌زند. اجازه بده ما هم کاری کنیم، از او بخواهیم که برای موقعیت ما نظری بدهد…»

پدرم گفت: «بابا، این‌ها چند جمله آماده کرده‌اند و همان را تکرار می‌کنند.»

مادرم خیلی اصرار کرد. بالاخره پدرم گفت: «بابا، باشه، بیا.»

آمد و در دم در ورودی حیاط ما نشست. کتابی در دست داشت و چند بار چیزی را روی کتاب می‌انداخت. این کار را چند بار تکرار کرد.

گفتیم: «آقا، چه شده؟»

گفت: «در آینده نزدیک، شما صاحب فرزندی می‌شوید. این فرزند شما این‌گونه است: استخوان‌بندی درشت و تپل، رنگش سیاه، و روی ران راستش علامتی دارد…» چندین مشخصه گفت.

سپس گفت: «اگر این‌گونه شد، نام پیامبر را بر او بگذارید.»

سال ۴۹ که گذشت، در سال ۵۰ برادرم متولد شد.

دیدیم که پسر است! مادربزرگم از بیمارستان آمد و گفت: «مژده بده! مژده بده!»

گفت که شما یک پسر داری. همسرت آورده. موهایش این‌گونه، رنگش این‌گونه، چشم‌هایش این‌گونه، هیکل چه هیکلی…»

و سپس همان علامت سیاه روی ران سمت راستش. همه چیز همان‌گونه بود که آن بنده‌خدا گفته بود

من گفتم: «خوب، این‌ها همه درست است. مشخص است؛ آنچه گفته، همان شده است. باید نام پیامبر را بر او بگذاریم: ابراهیم.»

یادم هست که رمال، در پایان سخنانش گفت: « فرزندتان در نهایت، به مقام مهمی می‌رسد.»

بالاخره بزرگ شد. بزرگ شد تا حدود ۱۳–۱۴ سالگی. به مسجد و پایگاه می‌رفت و نگهبانی می‌داد. آن زمان پدرم وضع مالی خوبی نداشت و در شرایط سختی بودیم.

 

یک روز مادرم به اتاق می‌رود و می‌بیند که ابراهیم دستش در جیب پدرش است. همین که او را می‌بیند، فوری دستش را می‌کشد. مادرم احساس می‌کند که برادرم از جیب پدر پول برمی‌دارد.

می‌گوید: «ابراهیم، چه کار می‌کنی؟»

می‌گوید: «هیچی…» و به حیاط می‌رود، دور می‌زند و با چشمانی اشک‌آلود می‌گوید: «پول را گذاشتم تو جیب بابا. نگو ابراهیم گذاشته. بگو: خدا رسانده.»

بعد متوجه شدیم: اولین حقوقش را گرفته و به پدرش داده تا خرج کند.

ما در عمرمان ندیدیم که چیزی بگوییم و او بگوید: «نه، امکان ندارد.» هرچه گفتیم، گفت: «من حاضرم، من آماده ام، من آماده‌ام.»

مثلاً یک روز مادرم گفت: «غذایی پخته‌ام. ای کاش نان بربری بود، اینجا می‌خوردیم.»

فردا صبح دیدیم با پای پیاده، تقریباً سه چهار کیلومتر رفته و نان بربری گرفته بود.

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6814
  • راوی یا نویسنده : حاج عباس فرهمند
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

03آبان
شهید محمدرضا فرهمند، شهیدی که دوبار به خاک سپرده شد
02آبان
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی نجفلو
کمک آرپی‌جی‌زن عملیات خیبر

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی نجفلو

28مهر
اگر عکس فرزندم مانع شهادت من شود آن را پاره می‌کنم و در آب می‌اندازم

ثبت دیدگاه