من قبل از عملیات والفجر هشت ، دو تا عملیات شرکت کرده بودم ، یکی عاشورای سه و یکی هم عملیات ام الرصاص . در جریان عملیات والفجر هشت ، یه ماموریت به لشکر سید الشهداء علیه السلام دادن که طبق اون ماموریت قرار شد لشکر سید الشهداء بیاد حرکت کنه به سمت فاو .
حرکت کردیم رفتیم و رسیدیم به فاو . اونجا سه تا پد بود که هر کدوم به فاصله بیست متر از هم بودند . یکی از این پد ها واسه ما بود و بقیه هم مال بقیه لشکر ها . لشکر بیست و هفت محمد رسول الله سمت راستمون بود و لشکر عاشورا سمت چپمون . قرار بر این بود که روی این پدها ، ما خط تشکیل بدیم و سنگر کمین بزنیم . ما اگر میخواستم پشت پد ها بایستیم ، باید یک خط خیلی بزرگی درست میکردیم ولی اگر روی پد ، خط رو تشکیل میدادیم دیگه نیاز به درست کردن خط خیلی بزرگ نبود و میشد فقط سه چهار نفر رو بگذاریم توی سنگر و کمین ها .
توی اون عملیات ما شدیم نیروی شهید حاج قاسم اصغری . ما قرار بود که خرج گود و مین و نیترات ببریم و وقتی رسیدیم انتهای پد خندق بزنیم که وقتی تانک میاد بیوفته توی خندق و پشت سر خندق هم قرار شد با مین ضد تانک ، من گذاری کنیم . اونجا که بودیم البته فاصلمون هم با عراقی ها خیلی زیاد بود.
یکسری از بچه ها همراهشون نیترات داشتن و یکسری هم خرج گود . اونجا یه دسته ی ویژه درست کردند که سه نفر مین بردیم ، سه نفر نیترات بردند و سه نفر هم خرج گود بردند . برادر میرزاخانی و محمد روشنی هم باما بودند .
من یادمه از بچه هایی که خیلی دل و جرات دارن و من واقعا از اینهمه شهامت لذت میبردم حاج احمد خسرو بابایی بود که انگار اصلا ترس توی دلش نبود . اول پد که رسیدیم حاج احمد خسروبابایی ما رو سوار ماشین کرد و ما رو برد جلو تا این که نزدیک عراقی ها شدیم . همین که ما مین ها رو برداشتیم که بریم پایین و کار بذاریم ، گردان پیاده ای که اونجا بودند ، گفتن : آقا عراقیا همین جا هستن . یعنی ۲۰،۳۰ متر جلو تر عراقیا بودند . یک دفعه دیدیم عراقی ها شروع کردند به تیر اندازی .
من یادمه که اونجا شهید سید محمد زینال حسینی با ما بود . سید محمد یه دونه بولدزر رو آورده بود و اونجا یه گودی درست کرده بود . درگیری و بزن بزن که شروع شد ، همه رفتیم توی اون کانال . کانال کوچیک بود ، تیر توی کانال میومد و سوراخ می کرد و میزد و می رفت .
من یه لحظه دیدم سید محمد بالای کانال روی جاده ، خیلی با آرامش وایساده و میگه پاشید !پاشید برید جلو ! شما برید جلو اینا میرن …
همین که دیدم سید محمده گفتم بیا پایین اما گوش نکرد . حالا توی این شرایط تیر از کنارش رد میشد . یک حالتی دشمن با تیر همه جا رو شخم میزنه که بهش تیر تراش میگن.
سید محمد فرمانده بود دیگه ! خیلی هم دوست داشتنی بود . دستشو گرفتم که بکشمش پایین یدفعه دیدم تیر خورد به دستش . دستش رو گرفت و یه لحظه نشست . گفتم سید بیا پایین الان میزننت اما باز بلند شد و حرکت کرد به سمت عراقی ها راه رفت .
سید دست خالی بود ، نه نارنجک داشت و نه اسلحه و عراقی ها همین که دیدن سید داره میره سمتشون سنگر هاشون رو خالی کردن و فرار کردن . سید گفت پاشید بیایید …
اینجا ، توی همین مسیری که ما رفتیم یک گردان کامل شهید شدند . فکر میکنم گردان المهدی یا زهیر بود . یک یا دو گردان توی این مسیری که ما رفتیم همه شهید شدند . عرض جاده حدود بیست سی متر بود . بعد از این که عراقی ها فرار کردن ، ما که رفتیم جلو ، یه سنگر کمین دیدیم . بعد ، دیدیم توی جاده شیلیکا گذاشتن . بعد دیدیم دولول ۲۳ گذاشتن . یعنی اینا اینجوری میزدن که اینقدر شهید کرده بودند . من یادمه یه جاهایی از جاده دیدم 106 روی جاده ، روی زمین گذاشتن و باهاش میزدن . شما ببینید اگر کسی میخواست بیاد چجوری میزدن و می کشتن . اینطوری بچه ها شهید می شدند .
ما این مین ها رو باید می بردیم میذاشتیم ته جاده . تا میخواستیم مین کار بذاریم ، نیروی پیاده که میومد رد میشد ، انگار تموم می شد و نیروی پیاده ی جدید باید میومد . فاصلمون با عراقی ها حدود پونزده متر بود . اونا میزدن ما هم نارنجک اینا مینداختیم . نیروی پیاده هم که میومد و میدید که ما نشستیم و جلو نمیریم ، گاهی فحش میدادن و به ما میگفتن ترسو ها ، چرا ترسیدید؟!
میگفتیم ما تخریب چی هستیم ! شما برو جلو . خیلی صحنه های تلخی بود . من دیدم آرپیچی خورد توی صورت یکی ، بعد ، پشت سری هاش همه مثل برگ درخت می ریختند. اونجا خیلی شهید دادیم البته از گردان ما کسی شهید نشد و همه سالم برگشتند .
کارمون که تموم شد دیدیم یه نفربر داره برمیگرده و خیلی ها سوار این نفر بر شده بودند که بتونن برگردن. فرمانده گروهان شون آقای دورودیان بود . آقای درودیان اومد جلوی نفربر و شروع کرد به تیراندازی کردن و میگفت پیاده شید ، فرار نکنید .
خلاصه ما اومدیم و با این نفربر برگشتیم . یکی از بچه هایی که با ما بودند یکی سید مجید کمالی و یکی هم سلیمان آقایی بود . سلیمان آقایی میگفت آیت الکرسی بخونید . اگر یک بار بخونید یه ملک میاد و اگر سه بار بخونید خود خدا ازتون محافظت میکنه . ما هم خیلی آیت الکرسی خوندیم .
ما اونجا که بودیم خیلی چیزیمون نشد . دو سه نفر از بچه های ما مجروح شدن . شهید حسن پردازی مقدم فکر کنم اونجا تیر خورد و سید مجید کمالی مجروح شد . فکر کنم شهید حاج قاسم اصغری هم اونجا تیر خورد .
از بچه های گردان تخریب سید الشهداء فکر کنم تعداد زیادی توی این ماموریت از والفجر هشت شرکت نکردند . تعداد بچه هایی که شرکت کردند انگشت شمار بودن . احمد خسروبابایی و فرخی و میزرا خانی و ممد روشنی و کلا ۱۰ نفر بیشتر نبودیم .
خلاصه برگشتیم و رسیدم اول پد که دیدیم لشگر ۲۷ نیومده و عراقی ها هم دارن از پشت ما رو با تیر میزنن . لشگر عاشورا هم این سمتمون بود و ما رفتیم و رسیدیم به یک سه راهی . دیدیم روبرومون دشته ! به شهید سید محمد گفتیم چیکار کنیم ؟ سید محمد گفت برگردیم عقب . گفتیم این مین ها رو چیکار کنیم ؟ یادمه گفت مین ها رو بریزید بیرون ولی خرج گود ها رو بیارید با خودتون . یادمه سید گفت : دارید میایید ، پلاک هم بکنید . خیلی پلاک کندیم و آوردیم عقب . بعد که داشتیم میومدیم، مین ها رو هم پرت کردیم وسط آب . همین که داشتیم برمی گشتیم دیدیم شهید حاج عبدالله نوریان داره میاد سمت ما . حاج عبدالله اومد و گفت لشگر ۲۷ که نیومده ! باید بر گردیم تا هوا روشن نشده .
حاج عبدالله گفت این مهمات که توی جاده هست رو هم بندازید توی آب .
کار ما تو این چهار پنج کیلومتر این بود که پلاک می کندیم . جنازه ها رو نگاه می کردیم ، اگر میدیدیم عراقیه با تیر می زدیمشون . تا وسطای راه ، شرایط خیلی جنجالی بود و همه کپ می کرده بودند . اما نصف راه رو که اومدیم ، دیگه نسبتا آروم شد .