به یاد دارم هنگام عملیات والفجر سه در مهران و تپههای قلاویزان بودیم. حدود ۱۵ روز قبل از عملیات، ما با بچههای اطلاعات میرفتیم برای شناسایی و میآمدیم. قرار بود لشکر ثارالله از سه محور وارد عملیات شود.
در محور یک، مرتضی اقبالی؛ محور دو، حسین محمدآبادی که اهل شهرستان بم بود؛ و محور سه، حسین مرادی که او نیز اهل بم بود، مسئول محور بودند. ما در محور سه بودیم. قبل از آن، ما شبهای قبل که برای شناسایی رفته بودیم، میدانها و سنگرهای کمین را شناسایی کرده بودیم که چه قسمتهایی میدان مین هستند و همه کارها را برای خودمان آماده کرده بودیم و گفتیم میتوانیم عملیات را آغاز کنیم.
رفتیم و شب عملیات به میدان رسیدیم. مشاهده کردیم که میدان مین، همان میدان مین شب قبل که ما دیده بودیم نیست؛ دشمن آمده بود و قبل از میدان، سه تا سنگر کمین بزرگ زده بود و در هر سنگر هم حدود چند نفر نیرو گذاشته بود که مسلح به آرپیجی، اسلحه کلاش و تیربار بودند. ما در کمال ناباوری با این صحنه برخورد کردیم. من به شهید مرادی گفتم: حاج حسین، چه کار کنیم؟ از این سنگرهای کمین نمیشود عبور کرد و عراقیها متوجه ما شدند و کل بچهها را زیر آتش قرار گرفتند.
حاج حسین با حاج مرتضی باقری، فرمانده تخریب، تماس گرفت و ایشان با سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی تماس گرفتند. حاج قاسم گفتند: «نه آقا، به هر طریقی شده باید از میدان مین و از سنگرهای کمین عبور کنید و جلو بروید و راه را باز کنید. معبر را باز کنید تا گردانها وارد عمل شوند.»
خلاصه به هر طریقی بود، از ما بچههای تخریب که حدود ۱۲ نفر در معبر بودیم. حدود ۸ نفرمان رد شدیم، جلو رفتیم و به میدان مین رسیدیم.
قبل از میدان مین، کانالی بود. به آن کانال رفتیم و گردانی هم پشت میدان مین خوابیده بود . گردان هم منتظر بود که ما راه را باز کنیم و گردان از میدان عبور کند، برود جلو و عملیات را شروع کند.
در میدان دو سه تا از بچهها زخمی شدند. حدود پنجشش نفر بودیم که گذشتیم و از میدان جلو رفتیم و در کانال مستقر شدیم. درگیری شروع شد و بچههای گردان با سنگرهای کمین عراقی درگیری را شروع کردند. آن شب حدود ۴۵ نفر از بچههای ما همانجا در دم به شهادت رسیدند.
سنگرهای کمین، بچههای گردان ما را زیر نوار گرفتند و اکثر بچههای گردان ما و بچههای لشکر ثارالله آن شب به شهادت رسیدند و اکثر آنها زخمی شدند و بین سنگرهای کمینی که دشمن زده بود، افتادند.
ما در کانال بودیم. درست و دقیقاً به یاد دارم، ما بیسیم زدیم به مرتضی اقبالی گفتیم که درگیری شروع شده، چه کار کنیم؟ گفت: ما هم درگیر شدیم. انشالله ما از اینطرف وارد عمل میشویم، دشمن را دور میزنیم و میآییم به سمت شما و انشالله دشمن را آنجا به اسارت درمیآوریم و میگیریمشان.
نزدیک صبح شد و ما در کانال مانده بودیم. مرتضی اقبالی با شهید محمدآبادی که مسئول محور دو بود نیز عقبنشینی نکرده بودند ولی ارتباط بیسیمی ما قطع شد. در واقع قطع نشد، خودم آن را قطع کردم.
بیسیم را که روشن میکردیم تا با بچهها تماس بگیریم، عراقیها به جستجو میپرداختند. میگفتند در منطقه نیروی ایرانی است، به جنبوجوش میافتادند و ما را پیدا میکردند.
نوبت به زخمیهای ما رسید… چطوری بگویم؟
تپههای قلاویزان مهران، قتلگاه شهدای لشکر ثارالله است. شب خیلی از بچههای ما آنجا آسمانی شدند. صبح ما توی کانال که بودیم، دقیقاً با چشمان خودمان میدیدیم که در کانالی که ما بودیم، حدود ۱۰ تا ۱۵ متر بیشتر فاصله به سنگر کمین عراق نبود و عراقیها از خودشان خاطرجمع بودند که نیروی ایرانی الان در منطقه نیست؛ خیالشان راحت بود که نیروهای ایرانی هرچه توانستند عقبنشینی کردند. رفتند عقب و هرچه هم که الان زخمی شدند و به شهادت رسیدند.
ولی ما حدود ۷ تا ۸ نفر بچههای تخریب در کانال بودیم و فرمانده شهید حسین مرادی عزیز که آن شب و آن روز حماسه آفرید و خیلی کارهای بزرگی کرد نیز با ما بود. ساعت نزدیک ۸ صبح شد.
عراقیها با نیروهای پیادهشان دل و جرات نداشتند بیایند بالای سر بچههای ما. بالای سر زخمیهای ما. بچههای زخمی ما داد میزدند، فریاد میزدند: «یا حسین! یا ابوالفضل!»
اول بیسیم زدند، یک هلیکوپتر آمد. اول آمد بالاسر بچههای ما، بالای سر زخمیهای ما، با راکت و با آن تیربارش تمام بچههایی که زنده بودند را به شهادت رساند.
هلیکوپتر که رفت، بعد از حدود ربع ساعت، نیروهای پیاده عراق آمدند بالای سر بچهها و شهدای خودمان. هنوز تعدادی از بچهها زنده بودند… در کجای دنیا اسرا را میکشند؟ کسی که اسیر است را اینجوری به شهادتش میرسانند؟
وقتی ما از عراق اسیر میگرفتیم، بهترین برخورد را با آنها داشتیم. به ایشان آب و غذا میدادیم. ولی این کافران، این بعثیها، آن روز رسیدند بالای سر بچههای ما. هرچه بچههای ما «الله اکبر» میگفتند، یا «امام حسین»، یا «ابوالفضل» میگفتند، فرماندهشون کلت میکشید و تیر خلاصی را به سر بعضی از بچههای ما که هنوز زنده بودند میزد و آنها را به شهادت میرساند. به چه مظلومیتی!
شهید وحیدی از بچههای تخریب بود که از ناحیه پا تیر خورده بود. موقعی که عراقیها آمدند بالای سرش تیر خلاص بزنند، دید که عراقیها دارند بچهها را به شهادت میرسانند. هرچه «الله اکبر» گفت، هرچه «یا امام حسین»، «یا زهرا» گفت، اصلاً عراقیها رحم نداشتند و بچهها را به شهادت رساندند.
اینجا شهید مسعود وحیدی حماسه ای آفرید و صحنه کربلا را آنجا زنده کرد. عراقیها بالای سرش بودند و داشتند تیر خلاص میزدند و بچهها را به شهادت میرساندند. همانجا شروع کرد «مرگ بر صدام» گفتن با صدای بلند. آخر گفت: «عراقیها نمیفهمد که با فارسی «مرگ بر صدام» میگفت. در آخر به زبان عربی گفت: «الموت للصدام! الدخیل الخمینی!»
دشمن حدود ۱۰ تا ۱۵ متر، بیشتر فاصله نداشتند و ما با چشمان خودمان مشاهده کردیم که یک عراقی لوله تفنگ را در دهان شهید وحیدی گذاشت و شلیک کرد و شهید وحیدی ما به لقاءالله رفت. از ما کاری برنمیآمد و نمیتوانستیم کاری بکنیم.
من میخواهم از حماسه شهید مرادی عزیز خدمت شما عرض کنم. شهید مرادی در منطقه سیستان و بلوچستان، سالها بعد از جنگ، با شهید شوشتری به دست گروههای توریستی عبدالمالک آنجا به شهادت رسید.
ما حدود ۲۴ ساعت بیشتر آنجا در کانال میدان مین بودیم، تشنه و گرسنه بودیم و آب نداشتیم. اما شهید مرادی، خودش ذرهای از این آب استفاده نکرد. وقتی عطش و تشنگی خیلی به بچههای ما فشار میآورد، شهید مرادی یک سری قمقمه به ایشان میداد. میگفت: «بچهها، تا عصر طاقت بیاورید. شب که شد، به طرف نیروهای خودمان میرویم.»
میخواهم خدمت شما عرض کنم، شهید مرادی چنین شخصی بود که زمان جنگ، از اول جنگ ۸ سال دفاع مقدس تا پایان، در جبهه جنگ بود.
شهید مرادی چنین شخصی بود. چندین مرتبه بچهها تشنه و گرسنه بودند و تانکرهای آب عراقی هم حدود ۵ تا ۶ متری ما بودند. من به ایشان اصرار میکردم: «من میروم، آب میآورم. اگر گرفتند و اسیرم کردند، من شما را لو نمیدهم. یا آب میآورم و یا اسیرم میکنند. طوری نیست!» میگفت: «نه، اگر شما را بگیرند، اسیرمان نمیکنند. بلکه یا همهمان را به شهادت میرسانند، یا شاید سختترین شکنجهها را به ما بدهند.»
غروب آفتاب شد و هوا تاریک شد. شهید مرادی از هر طریقی به ما دلداری و روحیه میداد. ما از نظر سنی از او کوچکتر بودیم. حقیقتاً ما توان تشنگی نداشتیم. یعنی من حاضر بودم بروم از تانکرهای آب عراقی آب بردارم. گفتم: «یا مرا میکشند، یا یک دل سیر آبی میخوریم. طوری نیست، بگذار بکشند.»
یک زخمی همراهمان بود. تشنگی زیاد به او هم فشار آورده بود. آقای دکتر معقول که الان جراح عمومی در همین تهران است، پایش تیر خورده بود و خونریزی داشت و خیلی ناجور ورم کرده بود. او هم تشنه بود، آب میخواست، خون از بدنش رفته بود.
خلاصه، شهید مرادی آن روز به هر طریقی بود، ما را تا شب نگه داشت. شب که شد، گفت: «بچهها، هر کدام تان میتواند، اسلحه با خودش بیاورد و هرکه نمیتواند، اسلحه را بگذارد.»
تشنگی خیلی فشار آورده بود، اصلاً بچهها از تشنگی رمق نداشتند. خلاصه، دو تا از بچههای کانال بدون اسلحه آمدند. ولی من و شهید مرادی اسلحه برداشتیم. آمدیم که برویم، دیدیم آقای معقول عزیز، پاهایش تیر خورده بود. میگفت: «نه، بچهها، شما بروید، معطل نکنید و بروید. آن عقب، نیرو بگیرید، آبی چیزی بخورید، بعد بیایید دنبال من و من را ببرید. ولی شهید مرادی، قدرتالله معقول را آنجا نگذاشت. به هر طریقی بود، گفت: «بچهها، خودمان میرویم، باید معقول را هم ببریم.»
به هر طریقی بود، ما معقول را هم برداشتیم، از بین و سنگرهای کمین عراق رد شدیم و آمدیم.
عراقیها را انگار کور شدند. در سنگرهای کمین با خودشان میگفتند، میخندیدند، شادی میکردند. خدا را شاهد میگیرم، ذرهای ما را ندیدند.
شهید رضا منعمی، از بچههای تخریب از اهالی شهرستان بم، که قرار بود اژدر بنگال را جلوی خاکریز دشمن منفجر کند. آنجا به شهادت رسیده بود.
من رفتم کنار جنازه شهید رضا منعمی. میدانستم جنازش کجاست. کنار خودم شهید شده بود. قمقمه آبش را برداشتم، مقداری خوردم و یک مقدار هم به بچهها دادم تا یواشیواش به عقب برگشتیم.
بین نیروهای خودمان و عراق رسیدیم که حاج مرتضی باقری، فرمانده تخریب و سردار دلها، حاج قاسم با دوربین متوجه ما شدند.
حاج قاسم گفته بود: بچهها، اگر بچهها تو کانال زنده باشند و اسیر نشده باشند، شب بچهها برمیگردند.
ما که برگشتیم و بین نیروهای خودمان و عراق که رسیدیم، با دوربین نگاه میکردند و متوجه ما شده بودند که حاج قاسم دو تا موتور را با آبخنک و آبمیوه در کلمن فرستاد.
وقتی به پشت خاکریز رسیدیم، دیدیم حاج قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر چهل و یک ثارالله، منتظر ماست. آن صحنه هرگز از یادم نمیرود. سردار دلها، همهی ما را در آغوش گرفت، اشک شوق میریخت و با صدایی بغضآلود میگفت:
«بچهها! قدر خودتان را بدانید. امشب، گویی دوباره از مادر متولد شدهاید. شما پاک و خالصید، چون جلوی چشمانتان بهترین رفقایتان را به شهادت رساندند رنج کشیدید، تشنگی و زخم و آتش را تحمل کردید، و باز ایستادید. شما امشب از مادر متولد شدهاید.»
مدام ما را در آغوش میگرفت و اشک شوق میریخت. صحنهای بود که هیچگاه فراموش نمیشود.
تپههای قلاویزان مهران، همانجا که امروز یادمان شهداست، قتلگاه بچههای لشکر ثارالله بود. همانجا، در مرز ایران و عراق، جایی است که شهید وحیدی به شهادت رسید. همانجا که آرپیجیزن ما، پس از اصابت گلوله به کولهپشتیاش، تا آخرین لحظه سوخت ولی حتی نالهای نزد.
بهنظر من، آن تپهها قطعهای از بهشتاند. همانجا، در قلاویزان، بچههای ثارالله در آن شب حماسهها آفریدند؛ صحنهای شبیه کربلا، که پس از قرنها دوباره تکرار شد.
مرتضی اقبالی مربی آموزش ما در واحد تخریب بود. بیشتر مهارتهایی که در تخریب و شناسایی آموختم، از او یاد گرفتم. مردی شجاع، باایمان و بیباک بود؛ هیچ مأموریتی برایش سخت نبود. هر مأموریت دشواری که به او محول میشد، با دل و جان میپذیرفت. از بهترین نیروهای تخریب لشکر ثارالله بود. با وجود شجاعت و دلاوری، بسیار متواضع و خوشرفتار بود؛ همین روحیه آرام و اخلاق نیکویش بر همه بچهها اثر میگذاشت.
مرتضی اقبالی در زمان عملیات والفجر سه، حدود هفده، هجده سال بیشتر نداشت، اما فرمانده محور یک بود. همان شب، خطی را که به او سپرده بودند تا بشکند، شکست و راه را برای دیگران گشود. تا صبح با ما در تماس بود و همواره امید میداد، میگفت: «من خط را شکستم، تا دمدمای صبح به شما میرسم.» سه معبر طراحی شده بود و قرار بود با پیشروی محورهای یک و دو، دشمن از دو طرف محاصره شود.
از شهید مسعود وحیدی نیز خاطرهای دیگر دارم. او همان شبی که با هم در معبر بودیم، پیش از رسیدن به میدان مین از ناحیه پا تیر خورد. شب تا صبح زنده بود و مدام میگفت: «یا زهرا، یا حسین، یا ابوالفضل.» بعدها فهمیدم او از نیروهای جهاد سازندگی بود. پس از چند سال به دیدار مادرش رفتم. او در جهاد سازندگی استان کرمان کار میکرد؛ جوانی جهادی بود که سختترین مأموریت را انتخاب کرد و به واحد تخریب پیوست.
بچهها آن روزها با هم رقابت داشتند که چه کسی سختتر بجنگد، بیشتر ایثار کند، و زودتر در مسیر شهادت قدم بگذارد. شهید وحیدی از همانها بود؛ پیشقدم در کار، بیادعا و مؤمن.
در همان عملیات، شهیدان بزرگی چون رضا منعمی و مومی نیز از گردانهای لشکر ثارالله به شهادت رسیدند. بعدها، در عملیات کربلای یک، پس از هفت سال دوباره به همان منطقه برگشتیم. آنجا را آزاد کردیم و توانستیم پیکر شهید وحیدی را از معبر برگردانیم.
در همان مسیر، حدود سیصد پیکر از شهدای لشکر ثارالله تفحص و به عقب منتقل شد. یاد و نام آن عزیزان همیشه در دل ما زنده است.






























































