محمدرضا فرهمند، معلم قرآن در تبریز و ناظم یکی از مدارس بود. پس از شهادتش، نام همان مدرسه را به «مدرسه شهید فرهمند» تغییر دادند.
ایشان به صورت بسیجی به منطقه اعزام شده بود و در گردان امام حسین خدمت میکرد. بسیار شوخطبع، باادب، نمازخوان و پاکیزه بود.
شهید محمدرضا فرهمند تنها فردی است که در تبریز سه بار برایش مراسم ترحیم گرفتند.
بار اول زمانی بود که لشکر عاشورا نیروهایش را به منطقه «مائوت» در عراق منتقل کرد. در سرمای زمستان و در منطقهای کوهستانی و پوشیده از برف، در گردان امام حسین حضور داشت. او اندامی لاغر و ضعیف داشت و برایش کفش مناسب پیدا نمیشد و لباسهایش برایش گشاد بود.
هرگاه لباسها را میپوشید، همه با هم میخندیدیم و میگفتیم: «بابا، این لباس خیلی گشاده است!»
در منطقه «اولاخلی»، عراقیها در ارتفاعات مستقر بودند و ما در پایین دره قرار داشتیم. آنقدر تحت فشار بودیم که بچهها نمیتوانستند از سنگرها خارج شوند تا منطقه را بررسی کنند. تمام منطقه پوشیده از برف و سفیدپوش بود.
آنها فشار زیادی به ما وارد میکردند. فرمانده ما گفت: «نمیتوانیم همینطور بمانیم تا آنها ما را هدف قرار دهند. دو سه نفر آماده شوند تا بروند و منطقه را شناسایی کنند و ببینند قضیه چیست.»
چهار نفر آماده شدند که یکی از آنان محمدرضا فرهمند بود. یک کانال وجود داشت که از طریق آن آماده شدند تا به بالا بروند و منطقه را بررسی و شناسایی کنند اما عراقیها آنها را دیدند… همین که به بالا رسیدند، زیر نظر دشمن قرار گرفتند و در نزدیکی کانال، مورد رگبار قرار گرفتند. همه آنان در کانال ماندند.
چند بار آماده شدیم تا آنها را برگردانیم، اما صلاح نبود؛ چون منطقه در دست دشمن بود. مطمئن بودیم که همه آنان در کانال به شهادت رسیدهاند. انصاف نبود که به خاطر چند جنازه، چند نفر دیگر را نیز از دست بدهیم. آنها حدود چهار سال در آن منطقه ماندند.
یک بار پس از دو سال تصمیم گرفتیم دوباره برویم و آنها را برگردانیم، اما به ما گفتند: «آقا، نروید! عراقیها به آنجا آمدهاند و زیر جنازهها مین کار گذاشتهاند. اگر هم از تاریکی شب استفاده کنید و به آنجا بروید، ممکن است مینها منفجر شوند و باز مشکلساز شوند.»
به همین ترتیب، آنها همانجا ماندند.
مادرش که زن عموی من بود، بسیار دلواپس و ناراحت بود. به قبرستان وادیرحمت در تبریز میآمد و آوارهوار گریه میکرد و ناراحت و عصبانی بود.
میگفت: «من کجا بنشینم؟ کجا درد دل کنم؟ کجا حرفهایم را بزنم؟ پسرم از دنیا رفته و اینها…»
به این ترتیب، زمانی خبر شهادت او به طور قطعی به ما رسید برایش مراسم ترحیم گرفتیم.
– یک بار هم هنگام تحویل جنازه.
– یک بار هم پس از چهار سال که جنازهاش را آوردند و برایش مراسم ترحیم گرفتیم و او را به خاک سپردیم.
دو سال بعد، روزی در پادگان بودم که گفتند: «چند جنازه آوردهاند؛ بچههایی که تفحص کردهاند، جنازههایشان را آوردهاند.»
به نمازخانه رفتم و دیدم تابوتها را چیدهاند. آنجا دیدم که نوشته بود: «محمدرضا فرهمند». رفتم و به مسئولان ایثارگران گفتم: «جنازه شهید فرهمند که قبلاً آمده، تشییع شده و دفن شده و در فلان جا است. این چیست؟ قضیه چیست؟»
گفتند: «نه، امکان ندارد.»
گفتم: «من میدانم که اینطور است. من پسر عموی او هستم.» بسیار اصرار کردم و فشار آوردم: «بابا، ما آنها را دفن کردیم؛ این چیست؟»
دوباره برگشتم. یکی از ایثارگران گفت: «برو از روی تابوت، آن کاغذ را بردار؛ اسم آنها را بردار.»
گفتم: «خب، اگر اسم این را بردارم، چه میشود؟»
گفت: «بردار.»
رفتم و برداشتم. دیگر هیچکس چیزی نمیدانست؛ تنها من بودم که میدانستم. عصر به خانه خودمان، پیش مادرم رفتم. او تابستان، جلوی پنجره حیاط نشسته بود.
به من گفت: «حاج عباس!»
گفتم: «چیه؟»
گفت: «بیا اینجا ببینم.»
رفتم. گفتم: «چیه؟»
گفت: «الان زن عمویت به اینجا آمده بود. زن عمویت گفت دیشب محمدرضا را در خواب دیدم. دیدم دم در نشسته؛ اما جلو نمیآید. ناگهان خودم را به جلو پرت کردم و به محمدرضا گفتم: پسر، پس تو نمیدانی که من چقدر نگران توام؟ چرا نمیایی خانه؟ چرا نمیایی تا من تو را ببینم؟ من نگرانم!»
بعد محمدرضا گفت: «مامان، مگر نمیدانی پاهایم پیشم نیست؟ من نمیتوانم بیایم.»
من به مادرم گفتم: « اینها شهید هستند. صدقه و احسان میخواهند. برایش صلوات بفرستید.»
به همین شکل ماجرا گذشت.
فردا صبح مستقیم به نمازخانه رفتم و گفتم: «تابوت را باز کنید.»
دفعه اول که استخوان هایش را آورده بودند و ما آن را دفن کردیم، فقط از کمر به بالا قابل مشاهده بود. یعنی استخوانهای ستون فقرات، جمجمه و …
دلیل این که استخوان های شهید محمدرضا فرهمند ناقص بود این است که وقتی جنازه در منطقه افتاده بود، عراقیها آن را آتش زده بودند؛ در اثر سوختن، قسمتی از بدن و استخوان ها از هم جدا شده بود و به همین شکل مانده بود و پوسیده بود.
این بار که به نمازخانه رفتم و تابوت را باز کردم، نیمه پایین بدنش را دیدیم: دو استخوان بزرگ که پاهایش بودند و کفشهایش. روی کفش ها نوشته بود: «محمدرضا فرهمند».
رفتم پیش آقای ملکوتی که امام جمعه تبریز بودند. به آنجا رفتیم و ماجرا را توضیح دادیم. سپس خواب مادرش را نیز تعریف کردم.
حاج آقا گفت: «دیگر این رؤیای صادقه است. باید بروید و دوباره تشییع جنازه بگیرید، قبر را باز کنید و بقیه بدنش را به جسد ملحق کنید.»
همین کارها را کردیم و برای سومین بار مراسم ترحیم گرفته شد.





























































