سال ۱۳۸۲ بود. اگر اشتباه نکنم، مصادف با سیزدهم رجب. من از قم به قصد زیارت امام حسین(ع) و عتبات عالیات راهی شدم.
این سفر، چند ماه پس از سقوط صدام و در زمانی بود که عراق زیر سلطهی حکومت آمریکا قرار داشت.
رفتم زیارت. حدود شانزده، هفده روز در کربلا ماندم و دو سه روز هم در کاظمین. شبها حکومت نظامی برقرار بود و کسی حق نداشت بیرون بیاید. غروب بود. از آنجا که هتل شام نداشت، از هتل بیرون رفتم تا غذا بگیرم. در رستورانی غذا می خوردم که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. همان صاحب رستوران وقتی تیراندازی را شنید، به عجله چیزی گفت. تصور کردم به من میگوید سریع برو، در حالیکه معنایش «نرو بیرون» بود.
از رستوران بیرون آمدم. همان لحظه شرطه عراقی یعنی گشتی عراق مرا گرفت و پرسید: اینجا چه میکنی؟ گفتم: ایرانیام. گفت: بیا بالا! و همان شد آغاز ماجرا. شانزده، هفده ماه بعد آزاد شدم.
مرا به زندان بردند. آمریکایی ها من را دستبند زدند و عکس گرفتند ؛ همان عکسی که در فضای مجازی منتشر شده است. باورم نمیشد آن تصاویر تلخ از من باشد؛ همان که آن لباسهایم را درآورده بودند، به سلول انفرادی فرستادند و سگها را به جانم انداختند.
نخستین سگ، سگی سیاهرنگ بود که آوردند. تنها از ترس فریاد میکشیدم تا آسیبی نبینم. در تصویری دیگر، دو سگ روبهرویم ایستادهاند و آب دهانشان روی صورتم میپاشید. سگ سیاه پایم را گرفت و رها کرد، اما دیگری ول نمیکرد. سربازان آمریکایی پس از حملهی سگها، مرا به زمین انداختند. در عکسی دیگر، جای پوتین سرباز آمریکایی بر سینهام پیداست. بدون تزریق داروی بیحسی، همانجا زخمی را که سگ پاره کرده بود بخیه زدند.
یکی از صحنههای تلخ و عصف بار آن بود که مرا به روی سینه برگرداندند و مجبورم کردند چهار، پنج متر سینهخیز بروم، آن هم در حالیکه سرباز آمریکایی با هر دو پوتین روی سینهام فشار میآورد.
اتهامم این بود که به من میگفتند: تو به نیروهای آمریکایی حمله کردهای. حتی برگهای نشان دادند که نوشته بود «تفجیر بغداد»؛ یعنی من بغداد را منفجر کردهام! هرچه میگفتم روز حادثه در زندان بودهام، با تمسخر پاسخم را میدادند. بهانهای ساختگی بود تا شکنجه را توجیه کنند.
بارها ما را با کیسههایی بر سر، آنقدر سرپا نگه میداشتند تا از بیحسی بر زمین بیفتیم و باز کتکمان میزدند. یکی از شکنجهها «غرق مصنوعی» بود: حولهای روی صورتمان میانداختند و آب میریختند؛ هر لحظه حس خفگی و مرگ داشتیم.
پس از زندان، ما را به کمپها بردند. آنجا بلاهای تازه آغاز شد. هرگاه جمعیت کمپ زیاد میشد، خمپاره میزدند و افراد را تکهتکه میکردند. سه زن آمریکایی بودند که پس از هر انفجار از اعماق وجود میخندیدند و لذت میبردند. تکههای بدن را باید خودمان در پلاستیک جمع میکردیم.
نحوه ی آزادی ام به این شکل بود که آنها دریافتند مرا بیدلیل گرفتهاند. هرچه کردند که بمیرم، نمردم! ناچار پس از مدتی اسمم را خواندند و آزاد شدم.
من مدتیست که شبها دیگر کابوس نمیبینم، اما اغلب با اضطراب شدید از خواب میپرم.
این که حالا حاضر شدم جلوی دوربین بنشینم و ماجرایی که تجربه کرده ام را تعریف کنم، نه برای مظلومنمایی است، نه برای آنکه بگویم اسیر بودهام و آمریکاییها چه کردند. من وابسته به هیچ ارگان و نهادی نیستم. یک شهروند عادیام. آمدهام تا جوانان دههی هشتادی و همنسلان خودم بدانند آمریکا آن مدینهی فاضلهای نیست که در هالیوود نمایش میدهند. همانهایی که داعیهی حقوق بشر جامعه دارند…
من زخم خورده آمریکا هستم. مرا بیست سال از زندگیام محروم کردند.
اکنون شغلم بسیار ضعیف است. من رنگرز هستم. پانزده، شانزده سال است ازدواج کردهام، اما همسر و فرزندانم قربانی شدند. من از وقتی بازگشتم، انسانی دستبسته و بیریسک شدهام؛ تواناییهای سابقم را از دست دادهام.
حرف آخرم این است: این عکسها و خاطرات، گویای حقوق بشر آمریکایی است. همان حقوق بشری که در عراق، افغانستان و گوانتانامو اجرا کردهاند. کسانی که دلبستهی آمریکا هستند، بدانند هموطنی داشتند که این بلاها را از دست آمریکا چشیده است.
امید که خداوند آرامش و آسایش را به دلها بازگرداند.