خدابیامرزد من یک برادر خانمی داشتم قبلا در واحد توپ خانه بود . شهید حاج رسول فیروزبخت هم قبل از اینکه به تخریب بیاید در توپ خانه بود. رسول با برادر خانمم دوست بود و من نمی دانستم . به رسول گفتم به اهواز برویم و دوری بزنیم و من برادر خانمم را ببینم و برگردیم. گفت: برادرخانمت کیه؟ گفتم از بچه های توپ خانه بوده است. گفت : اسمش چیست و من گفتم : فلانی است.
گفت : می شناسمش و با هم رفتیم . خلاصه رفتیم و چادرشان را پیدا کردیم و پیششان رفتیم.
تا رسول را دید شروع کرد به روبوسی و احوالپرسی . من گفتم محمود مگر رسول را می شناسی . یک کیفی از جیبش بیرون آورد و گذاشت در جیب برادر خانمم و گفت : محمود بگو که من فرمانده تان بودم !
محمود گفت: حاج رسول الکی نگو . ظهر بود و محمود گفت ناهار می مانید؟ ما کنسرو داریم . من هم گفتم : بله می خوریم .
محمود هم رفت و چهار پنج کنسرو تن ماهی و قورمه سبزی و کنسرو لوبیا و قیمه آورد.
رسول گفت : کنسروها را قاطی کنیم . همهی کنسروها را قاطی کرد. برادرخانمم وقتی این صحنه را دید رنگش عوض شد . به هر حال کنسرو ها را خوردیم و خداحافظی کردیم و رفتیم.
بعداً متوجه شدیم که بعد از ما سه روز بستری شده بود به خاطر این که کنسروها را با هم خورده بود. گفتم رسول برادرخانم ما را تو کشتی .
حاج رسول می خواست جبران کند . در حسینیه نشسته بودیم . مد شده بود که بچه ها سرم ها را بر می داشتند و می بافتند و فشنگ درست می کردند . ما هم ته حسینیه نشسته بودیم. رسول امد پیش ما و گفت الان یک هدیه برایت می آورم . در صف های جلویی نشست و با یکی از بچه ها درگوشی صحبت کرد. و با یک فشنگ پیش ما آمد .
گفت: این به تلافی قضیه ی محمود . گفت : این فشنگ را بچه ها بافتند . گفت : رفتم پیشش نشستم و گفتم من خیلی از این خوشم آمده و چشمم این فشنگ را گرفته است . یا چشم من را دربیار و یا این را به من بده. ایشان هم داد . من هم به شما می دهم. گفتم : دستت درد نکنه و هنوز هم در منزلمان است