• امروز : سه شنبه, ۲۲ مهر , ۱۴۰۴
اولین اشتباه، آخرین اشتباهت است

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج هومان جعفری

  • کد خبر : 6544
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج هومان جعفری

بسم‌الله الرحمن الرحیم اینجانب هومان جعفری هستم. در آن روزگار، یعنی در ایامی که انقلاب به تازگی به پیروزی رسیده بود، گاهی از طریق رادیو، درگیری‌ها را رصد می‌کردیم. رسانه‌های آن زمان  به‌ویژه رادیو، ابزار اصلی اطلاع‌رسانی بود. یادم می‌آید که در اوایل درگیری‌ها در کردستان، جنگ از سنندج آغاز شد. در همین ایام، من […]

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اینجانب هومان جعفری هستم. در آن روزگار، یعنی در ایامی که انقلاب به تازگی به پیروزی رسیده بود، گاهی از طریق رادیو، درگیری‌ها را رصد می‌کردیم. رسانه‌های آن زمان  به‌ویژه رادیو، ابزار اصلی اطلاع‌رسانی بود. یادم می‌آید که در اوایل درگیری‌ها در کردستان، جنگ از سنندج آغاز شد. در همین ایام، من در یاسوج خطاب به برادران پاسدار، از طریق بلند گو اینگونه شعار دادم :

«سنندج جنگ است، خاموشی ننگ است.»

این جمله را به‌خوبی به یاد دارم.

در همان روزها، یکی از برادران پاسدار به روستای ما آمدند و تبلیغات گسترده‌ای در مورد جنگ و دفاع از انقلاب انجام دادند. آن‌ها ما را تشویق کردند که وارد «بسیج» شویم؛ یعنی وارد جنگ و وارد صف دفاع از اسلام و انقلاب شویم.

در آن زمان، هیچ‌یک از امکانات امروزی  مانند فضای مجازی، تلفن همراه یا رسانه‌های دیجیتال  وجود نداشت. تبلیغات به‌صورت حضوری و از طریق رادیو و سخنرانی‌های محلی انجام می‌شد.

من فردای همان روز، به سر جاده رفتم. بچه‌های سپاه آمده بودند و ما را به شهر یاسوج بردند. آنجا در واحد بسیج، نام‌نویسی کردیم.

از آن لحظه، عشق و علاقه‌ای فراوان نسبت به انقلاب و جنگ در دل من پدید آمد.

پس از ثبت‌نام، ما را به استان فارس فرستادند. آن زمان، استان‌هایی مانند بوشهر و فارس، مراکز گردآوری نیروهای بسیجی بودند. در استان فارس، سازمان بسیج، ما را به پادگانی اعزام کرد که هر دوره آموزشی، ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر نیروی مردمی، یعنی بسیجی‌هایی که خودشان با عشق، ایمان و انقلاب به جبهه آمده بودند  را آموزش می‌داد.

در آن پادگان، دوره‌ای ۳۵ تا ۴۰ روزه برگزار شد. آموزش‌های مقدماتی شامل شناخت اسلحه، آشنایی با جنگ‌افزارها و … میشد. البته در آن زمان تجهیزات بسیار محدود بود؛ بیشترین سلاح  تفنگ کلاشنیکف بود و کلاس‌های نظری و عملی بود.

همچنین رزم‌های شبانه برگزار می‌شد تا ما را برای شرایط واقعی جنگ آماده کنند. پس از گذشت حدود ۴۸ ساعت از آغاز آموزش، متوجه شدیم که ما بسیجی‌ها با ارتش کلاسیک و آموزش‌دیده فرق داریم. ما در لشکر «فجر» خدمت می‌کردیم و در آن محفل، هیچ‌کس به دنبال جستجوی جریان‌ها یا سیاست نبود؛ بلکه همه مصمم بودند که عملیاتی انجام دهند. البته آموزش‌هایی هم در زمینه پدافند هوایی و دفاع از مواضع دریافت کردیم.

پس از گذراندن پنج تا شش ماه در جبهه، دوباره به شهرستان بازگشتیم. در آن زمان، من تصمیم گرفتم که از بسیج به کادر رسمی سپاه بپیوندم. شما اطلاع دارید که جمله معروف امام (ره):

«ای کاش من هم یک پاسدار بودم!»

این جمله چنان تأثیری بر جوانان گذاشت که هر کسی با شنیدن آن، حس جنگجویی و مسئولیت‌پذیری در وجودش زنده می‌شد.

بنابراین، وارد دوره‌های تخصصی پاسداری شدم. این دوره‌ها چهار ماه طول می‌کشید و آموزش‌های سخت‌تر و تخصصی‌تری نسبت به دوره‌های قبلی داشت. در این مدت، سه ماه و نزدیک به ۲۰ روز را صرف آموزش‌های تئوری و عملی کردیم. آموزش‌هایی در اردوهای شبیه‌سازی‌شده و در شرایطی شبیه به جنگ واقعی انجام می‌شد تا ما را برای حضور در خط مقدم آماده کند.

در طول این دوره، کلاس‌های تئوری و عملی در زمینه تخریب، مواد شناسی، جنگ‌های شیمیایی و همچنین آشنایی با مواد منفجره و انفجار برگزار می‌شد. من به‌ویژه به بخش «انفجارات و مواد منفجره» علاقه‌مند شدم.

استادانی داشتیم که در این حوزه تخصص داشتند و ما را با انواع مواد منفجره، روش‌های کار با آن‌ها و خطراتشان آشنا می‌کردند.

در پایان دوره، پس از اتمام تمام تمرینات عملی و اردوهای شبیه‌سازی‌شده، مسئول آموزش که برادر پاسدار غیب پرور بودند. ایشان مرا برای شرکت در دوره تخصصی «تخریب و انفجار» انتخاب کرد.

این دوره در پادگان اهواز و در پادگانی برگزار شد. در آن دوره، تخصص من در زمینه تخریب و مواد منفجره تثبیت شد و خودم نیز به‌عنوان مربی، در برخی جلسات آموزشی شرکت کردم.

پس از گذراندن این دوره و اخذ صلاحیت، من به‌عنوان مسئول گردان تخریب دوباره وارد جبهه شدم.

شما اطلاع دارید که کار تخریب، سخت‌ترین و خطرناک‌ترین مأموریت در میان تمام گردان ها بود. بسیاری از دوستان، حتی جوان‌ترین‌ها، از این بخش اجتناب می‌کردند. چرا؟ چون کار با مواد منفجره به‌این معنا بود که اگر تنها یک بار اشتباه کنی، دیگر فرصتی برای اشتباه دوم باقی نمی‌ماند. همان‌طور که می‌گفتند:

«اولین اشتباه، آخرین اشتباهت است.»

اگر امروز به مراسمی بروید و به دستان اساتید یا قدیمی‌های تخریب نگاه کنید، متوجه خواهید شد که بسیاری از آن‌ها دستشان خط‌خط، پاهایشان آسیب‌دیده یا چشمانشان کور است.

خود من نیز سه یا چهار بار در آستانه شهادت یا مجروحیت سنگین بودم. در نهایت، گردان تخریب ما تشکیل شد. نسبت به سایر گردان‌ها، حساسیت ما بسیار بیشتر بود، چرا که مأموریت ما، پیش‌درآمد هر عملیات بود.

قبل از هر عملیات، بچه‌های تخریب مأموریت داشتند که:

– سیم‌های خاردار را بردارند،

– تله‌های انفجاری دشمن را خنثی کنند،

– طناب‌های راهنما بکشند،

– علائمی برای راهنمایی گردان‌های پیاده قرار دهند.

ما همراه با بچه‌های اطلاعات، مسیرهای عملیاتی، مناطق دشمن و میدان‌های مین‌گذاری‌شده را شناسایی می‌کردیم. دشمن، با استفاده از مواد منفجره، موانع طبیعی و مصنوعی  مانند شیارها، تپه‌ها و دره‌ها  ایجاد می‌کرد تا پیشروی ما را متوقف کند.

ماموریت ما این بود که تمام این موانع را شناسایی کرده و راه را برای گردان‌های پیاده، تا شب عملیات، با خیال راحت باز کنیم. این مأموریت، از حساس‌ترین و خطرناک‌ترین وظایف در جنگ بود.

در روز اول هر عملیات، در حالی که گردان‌های پیاده وقت می‌گرفتند و با هم صحبت می‌کردند، ما  پنج نفر تخریب‌چی  سرمایه اصلی آموزش‌های تخصصی و جنگی بودیم.

در پایان هر دوره آموزشی، یک میدان نیمه‌جنگی ایجاد می‌شد. شب‌ها، ۲۰ تا ۳۰ نفر از ما را به‌صورت گروه‌های کوچک وارد این میدان می‌کردند تا در شرایطی شبیه به میدان‌های واقعی دشمن، جایی که روی زمین تیربار و بالای سر هم خطر بود، تمرین کنیم.

چقدر استرس، چقدر ترس و چقدر مسئولیت در دل ما بود!

اما وقتی راه را آماده می‌کردیم، درگیری‌ها آغاز می‌شد و ما باید در خط مقدم می‌ماندیم. من خودم بعداً در پادگان‌های آموزشی، شرایطی را برای شبیه‌سازی انفجار و تخریب ایجاد کردم تا نیروها را برای شرایط واقعی آماده کنم.

یگان تیپ 48 فتح بصورت مستقل در عملیات های کربلای چهار، کربلای پنج، کربلای ده، بیت المقدس دو و عملیات برون مرزی در استان سلیمانیه عراق شرکت داشت. برخی از دوستان می‌گفتند که عملیات کربلای چهار شکست خورده است، اما من معتقدم که این عملیات‌ها، با وجود تمام سختی‌ها، از نظر روحی و معنوی پیروزی بزرگی بودند.

در مجموع، ما در گردان ۲۸ الی 30 شهید داشتیم. یعنی حدود سی نفر از همرزمانمان یا در مأموریت‌ها گم شدند یا دشمن متوجه حضورشان شد و به‌شهادت رسیدند.

از میان این شهدا، برخی چهره‌های شاخص بودند که نامشان همیشه زنده است:

  • شهید رضا مکتوبیان
  • شهید حمید جبل آمری
  • شهید مهندس مجید خواستار
  • شهید ابراهیم جوابی
  • شهید اشکبوس جاودانه
  • شهید علی عسگر پاریاب
  • شهید شهباز روشن
  • شهید مصطفی جعفری
  • شهید محمدحسین پیکر
  • شهید نورالله دقیقی
  • شهید سید شریف پنجه بند
  • شهید اسماعیل پرهون
  • شهید شهیدی
  • شهید عزیز الله داستار
  • شهید عنایت الله مرادی
  • شهید تقی فرجیان
  • شهید احمد فروزان
  • شهید نجفقلی رحمدل
  • شهید عباس روزگر
  • شهید بارانی
  • شهید شیخی

پس از عملیات کربلای ۵، یگان‌هایی از جمله گردان ما  به منطقه شمال غرب فرستاده شدند. هدف این بود که جلوی حرکت نیروهای دشمن از بصره به سمت کردستان عراق گرفته شود و فضای خالی‌ای به دشمن داده نشود. در آن زمان، من از همه استان‌های ایران نیرو دیدم.

یکی از خاطرات تلخ و در عین حال دلنشین، مربوط به آقای جعفری است. او قرار بود مرخصی بگیرد تا ازدواج کند. به من گفت: «من دوست دارم ازدواج کنم، اما نمی‌دانم آیا زنده می‌مانم یا نه.»

چشمانش پر از اشک بود و می‌گفت: «اگر الان نروم، شاید دیگر هرگز فرصتی نشود.»

متأسفانه، در همان مأموریت، شهید شد و من تا همیشه ناراحت بودم و هستم.

آقای جعفری، در خط پدافندی، با وجود علاقه زیاد به جنگ، همیشه نگران بود. میخواست زنده بماند تا ازدواج کند.

در آن دوران، به دلیل کمبود نیرو، فرماندهان جنگ مجبور شدند از گردان‌های مختلف، نیرو بگیرند و در خطوط مختلف جایگزین کنند. من خودم در «خط ۲۵» خدمت می‌کردم. یک شب، چهار یا پنج نفر از بچه‌های تخریب به من گفتند: «امشب می‌خواهیم جابجا شویم؛ چه کار کنیم؟»

آن‌ها می‌دانستند که حرفی که می‌زنیم، دیگر جای بحث و گفت‌وگو نیست؛ یعنی موقع عمل و فداکاری است. در آن شب، آمبولانس‌ها شهدا و مجروحین را می‌آوردند. یکی از رانندگان آمبولانس  که نامش خداداد بود  همیشه در آن منطقه حضور داشت و با شرایط آشنا بود.

در یکی از شب‌ها، یکی از بچه‌ها گفت: «یک نیرو شهید شده، اما کارت شناسایی ندارد؛ مال شما نیست، بچه شما نیست.»  اما وقتی به جسد نگاه کردیم، فهمیدیم که یکی از همرزمانمان است.

در همان روزها، دشمن آتش‌باری شدیدی بر خط ما انجام داد. شهید مرادی که فردی بسیار ساده و متواضع بود، در آن لحظه بلند شد و گفت:

«نترسید! ۳۵ میلیون ایرانی پشت سر شما هستند!»

این جمله، ساده بود اما تأثیری عمیق داشت. او مجروح شد، اما همچنان ادامه داد و تا لحظه آخر، روحیه رزمندگان را بالا نگه داشت. او از شهدا و چهره‌های شاخص گردان ما بود.

در آن روزها، همه ناراحت بودند  هم کسانی که در خط مقدم بودند و هم کسانی که در پشت‌خط خبر می‌گرفتند. بعداً، یکی از همرزمانم برایم تعریف کرد که شهید مرادی، پیش از شهادت، به او گفته بود:  «نترس؛ خدا شاهد است و ۳۵ میلیون ایرانی پشت سر ماست.»

در یکی از روزها، ما با هم به منطقه‌ای رفتیم که چراغ جلوی ماشین خاموش بود. من به راننده گفتم: «برادر، چراغ را روشن کن.»

او گفت: «اگر چراغ روشن باشد، دشمن متوجه می‌شود.»

در همان لحظه، صدای انفجاری شنیدیم. من نترسیدم، اما دل هر کسی که آن صدا را می‌شنود، به لرزه درمی‌آید. وقتی خبر شهادت شهید مرادی رسید، یکی از دوستانمان گفت: «این غم، یک سال پیش از اینجا آغاز شد.»

حالا، پس از گذشت سال‌ها، هنوز هم غم آن روزها در دل ماست.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6544
  • نویسنده : حاج هومان جعفری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

13مهر
از خدمت به رزمندگان تا بدرقه زائران کربلا
حکایتی از زندگی شهید حمیدرضا ترابی

از خدمت به رزمندگان تا بدرقه زائران کربلا

12مهر
موسس و فرمانده تخریب در شمال کشور؛ شهید محمد رحیم بردبار

ثبت دیدگاه