25 بهمن ماه 1363 در عملیات منطقه کلب رضاخان ، در بالای یکی از ارتفاعات با مسئولیت جانشینی گردان امام سجاد صلوات الله علیه مجروح شدم . این جراحت منجر به عارضه نخاعی شد .
مدتی در بیمارستان جم تهران بستری بودم . در این مدت شهید کاوه هر از چند گاهی به ملاقاتم می آمد یا تماس میگرفت . تمام دغدغه ام بازگشت دوباره به منطقه بود . اما با خودم روراست بودم و میدانستم با این وضع نمیتوانم آنجا مثمر ثمر باشم . بعد از مدتی که در بیمارستان تحت نظر بودم به آسایشگاه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه تهران منتقل شدم .
مرداد سال 1364 خبردار شدم کاوه برای ترمیم رگ عصب دستش که در عملیات بدر مجروح شده بود در بیمارستان نجمیه تهران بستری است . از این که میتوانستم بعد از مدت ها دوباره او را ببینم خیلی خوشحال بودم و بلافاصله به دیدارش رفتم .
وارد اتاق که شدم روی تخت خوابیده و دستش آویزان بود . حال و احوال گرمی با هم کردیم . بعد از نیم ساعت گپ زدن به من گفت : بزرگی ! نمی آی لشکر ؟ با دست اشاره کردم به پاهایم و گفتم : با این وضع ؟ شما دعا کن من شفا پیدا کنم دوباره می آم دربست در خدمتتون هستم . کمی جدی شد و گفت : چیزیت که نشده ! تو فقط پاهات مشکل پیدا کردن . دستت که چیزی نشده ، گوش و چشم و زبونت ! اینا که مشکلی ندارن .
با همین وضعیت میتونی به اسلام خدمت کنی .
داشتم خوب به حرف هایش گوش میدادم . یکباره گفت : الان زنگ میزنم عسگری کارت رو ردیف کنه . حسابی جا خورده بودم . گفتم : نه برادر کاوه ! شما اجازه بده من با دکتر فیزیوترابم صحبت کنم ، اگر گفت مشکلی نداره خودم می آم …
خداحافظی کردم و آمدم آسایشگاه . آنجا با دکترم صلاح و مشورت کردم . ایشان گفت مانعی ندارد . با لشکر هماهنگ مردم و بعد از رفتن در واحد پرسنلی که از قبل برایم تدارک دیده بودند مستقر شدم . آنجا کارهای اداری لشکر را انجام میدادم . مدتی که گذشت کاملا جا افتادم . از این که دوباره در پادگان شهید بروجردی حضور دارم حال خوشی داشتم .
کاوه ، منصوری ، عسکری ، محمد ناصر ناصری ، و بقیه بچه های کادر ،برای این که احساس تنهایی نکنم خیلی از غروب ها به اتاقم می آمدند و با هم گعده میکردیم .
یک بار که دورهم بودیم همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم به کاوه گفتم : با این وضعی که من دارم باعث زحمت دیگرانم . چرا منو آوردی اینجا ؟ من به چه دردی میخورم ؟ اوکه انگار مدت ها منتظر همچین سوالی بود گفت : جواب خیلی روشنه . به خاطر این که خیلی خون ریخته شده تا شما تربیت بشی . این خون ها رو نمیشه به این سادگی ازش گذشت … ساکت شدن و دیگر حرفی نزدم .
یک ماه و نیم بعد ، تلفن دفترم زنگ خورد . محمدناصر ناصری پشت خط بود . بعد از حال و احوال گفت : نظر من اینه که شما بیای ستاد ، همون که ری که اونجا انجام میدی ، اینجا انجام بدی . وضعیت جسمی ام به گونه ای بود که بیشتر مواقع باید روی تخت دراز میکشیدم و از آنجایی که در دفتر ستاد ، مقامات کشوری و لشمری رفت و آمد داشتند ، اصلا مایل به کار در آنجا نبودم . به ناصری جواب منفی دادم . ایشان اصرار میکرد ، من هم محکم مقاومت میکردم . یک دفعه صدای پشت خط تلفن عوض شد و گفت : این حرف منه ، من به شما میگم باید بیای . کاوه بود …
سلام و عرض ادب کردم و گفتم : برادر کاوه ! من سختمه اون جا مسئولین میان ، امام جمعه میاد ، فرماندهان میان ، زیاد رفت و آمد میشه . من باید دراز بکشم ، منظره جالبی نیست. من همین جا در خدمت شما هستم .
کاوه گفت : اتفاقا من میخوام اونا تو رو توی همین وضعیت ببینن . گفتم : برادر کاوه اینجا برای من بهتره . پرید وسط حرفم و با تحکم گفت : آقای بزرگی میگم بیا ستاد ، بگو چشم ، والسلام . دیگر حرفی روی حرفش نزدن و فقط گفتم چشم . فردا به ستاد لشکر رفتم و مسدول دفتر ستاد شدم .