یک روحیات خاص معنوی آن جا بود. حاج عبداله در تقسیم نیروها روحیاتی که به هم می خورد را جدا می کردند. این ها بین 15 تا 17 سال بودند. سه الی چهار نفر هم شهید شدند. برادر ممقانی هم شلوغ و شوخ بود. ادای بختیار و ادای بنی صدر را درمی آورد. هر جا ممقانی بود همان جا پر از خنده بود. همه دورش جمع می شدند و می خندیدند. ممقانی مسئول چادر بود و حدود 5 الی 6 سال بزرگتر از بقیه بود. حدوداً 20 ساله بود. ایشان برای شوخی می گفت که ما اسطوره های گردان هستیم.
خاطره ی دیگری که در ام النوشه دارم در مورد شهید مِرآتی است . ایشان در یک چادر دیگر بود و خیلی دوست داشت که به این چادر بیاید. حالت معنویت چادر را خیلی دوست داشت. خیلی تلاش می کرد که به چادر بیاید اما سید محمد قبول نمی کرد. در هر صورت هر بهانه ای پیدا می کرد که به چادر بیاید. صبح به بهانه ی اینکه یک سوال از حاج آقا دارم می آمد و صبحانه می خورد. ظهر هم همینطور به هر بهانه ای به چادر می امد. بچه ها هم هرچه که به ایشان می گفتند که نیا ، به حرف شان گوش نمی کرد و می آمد. یک روز صبح زمان صبحانه نشسته بودیم آمد و گفت دیشب یک خوابی دیدم. بچه ها هم چون معنوی بودند خواب برایشان مهم بود. پرسیدند که چه خوابی دیدی. گفت: خواب دیدم که دارم در چادر نماز شب می خوانم . گفتم من می دانم در کدام چادر نماز شب می خواندی. گفت در کدام چادر. گفتم در همین چادر نماز شب می خواندی. گفت نه من خواب دیدم شما چطور می دانی در کدام چادر بودم. گفت بچه ها حاج آقا با امام زمان ارتباز دارد. گفتم: خیر اینم طور نیست. گفت : خواب را من دیدم چطور شما درست گفتید. گفتم: علتش این است که تو خیلی به این چادر علاقه داری. باور نکرد. به سید محمد گفته بود که حاجی از غیب خبر دارد. یک روز سید محمد به من گفت : شما با امام زمان ارتباط دارید. گفتم : خیر. گفت: پس چطور خواب فلانی را درست تعبیر کردی. من هم دلایلش را برایش گفتم. بنده خدا هر چه تلاش کرد شما نگذاشتید و خداوند هم اینطور دلش را شاد کرده است. همان باعث شد که اجازه دادند در چادر بماند. ایشان در فاو شهید نشدند یک عملیات بعد از فاو شهید شدند.