من عاشق شهید حاج عبدالله نوریان بودم و ایشان را خیلی دوست داشتم. ایشان چند تا کار از من خواست که من نتوانستم انجام دهم. زمانی بود که ما را فرستاد غواصی و آموزش ما کنار اروند رود بود. مسئول ما حاج عبدالله سمنانی بود. بعد از ان حاج عبدالله سمنانی برای اطلاعات با بچه ها به جلو رفت و همان جا اسیر شد. آن زمان وقتی کسی برای شناسایی عملیات می رفت و اسیر می شد ، عملیات لغو می شد . من از جایی مامور شده بودم که به جبهه بروم. خدمت حاج عبدالله رفتم و گفتم حاج آقا حالا که عملیات نیست اگر اجازه بدهید من برگردم به تهران .
ایشان از دست من ناراحت شد. با دل خوری به من گفت برو پیش سید محمد (معاون گردان) و از ایشان اجازه بگیر. من هم پیش سید محمد رفتم . سید محمد به من تسویه حساب داد. این موردی بود که حاج عبدالله از دست من دلخور شده بود. یک بار هم من را به اطلاعات عملیات فرستاده بود. یک مقدار ناشی بودم و بچه های اطلاعات عملیات من را تا یک محدوده ای می بردند. به خاطر همین می گویم نمی دانم چرا حاج عبدالله در من چیزهایی می دید که خودم نمی دیدم.
یک بار هم در منطقه ی سراب گرم بودیم. بچه های اطلاعات عملیات من را تا یک محدوده ای می بردند و از آن جا من را بر می گرداندند و ادامه راه را خودشان تنها می رفتند . من هم شاکی شدم و تجربه هم نداشتم . از این موضوع ناراحت شده بودم و به حاجی گفتم : چرا من را برمی گردانید؟ ایشان از من دلخور شد. به من گفت دو بار من تو را جایی فرستادم و عملیات انجام نشده برگشتی.
مدتی بعد که بچه ها به تهران آمده بودند و حاج عبدالله هم بود ، برادر رامیان ما را به روستایشان دعوت کرده بود . من هم می خواستم بروم اما حاج عبدالله گفت من این را نمی برم . این اوج عصبانیت حاج عبدالله بود . آن روز برادر سمنانی پا درمیانی کرد وگفت حاجی اجازه بده سید هم بیاید . خلاصه ما را با خودشان بردند…