عملیات کربلای پنج، ده روز بعد از عملیات کربلای چهار شروع شد. معمولا رسم بود که وقتی یک عملیات سنگینی انجام میدادیم، به مرخصی میرفتیم و برمیگشتیم تا دو ماه بعدش که یک عملیات دیگر طرحریزی کنیم. ولی بعد از عملیات کربلای چهار، در عرض ۱۰ روز با فرمان امام خمینی رحمه الله علیه، خیل مردم آمدند به جبههها. طوری که حتی نگهداری این همه جمعیت سخت بود. لشکرها بازسازی شدند و امکانات رسید، که دقیقاً زدیم به قلب دشمن و عراق عقب نشینی کرد.
ماموریت ما در شهرک دویجی بود. بین اروند صغیر و اروند کبیر روبروی جزیره ام القصر ماموریت لشکر ۵۷ بود. من آنموقع باز هم فرمانده گردان تخریب بودم، خط تثبیت شده بود. بعد از عملیات کربلای پنج، سردار نوری توی بیسیم من را صدا کرد و گفت کجایی؟ گفتم در سنگر دارم استراحت میکنم. گفت سریع برگرد بیا توی خط، کارت دارم.
رفتم دیدم آقا رحیم صفوی و شهید شوشتری و آقای ایزدی که فرمانده قرارگاه نجف بود، در خط ماندهاند. بچههای لشگر ۱۹ فجر هم شب قبلش رفته بودند. پلی بود که تنها راه ارتباطی عراق بود و میتوانست از اینجا عبور کند. پلی بود که عین پل فاو عراق لوله انداخته بود کف رود که آب رد بشود و رویش خاک ریخته بود.
بچههای ۱۹ فجر شب قبلش رفته بودند خرج گودها را برای انفجار گذاشته بودند. تیربار عراق آنطرف پل بود و سنگر تیربار ما هم اینطرف پل. ۱۵۰ متر با همدیگر فاصله داشتیم و ما باید این پل را منهدم میکردیم.
من وقتی رسیدم، آقای نوری من را به آقا رحیم معرفی کرد. گفت که فرمانده گردان تخریبمان هست. آقا رحیم به من گفت که آقای رنجبری حتی اگر کل گردان تخریب امشب شهید بشوند این پل باید به هر قیمتی که شده تا فردا صبح منهدم شود. اگر این پل منهدم نشود، قطعاً سپاه هفتم عراق و گارد ریاست جمهوری عراق با تمام توانشان از این پل رد خواهند شد.
من به او گفتم که خب ما امکانات میخواهیم. آقا رحیم به شهید شوشتری دستور داد هرچی اینها میخواهند تا غروب باید برایشان تامین شود. ما در لیست نیاز هایمان، خرج گود نوشتیم، مواد منفجره با چاشنی نوشتیم، و هرچی لازم داشتیم را ده برابر نوشتیم. آنها هم مجبور بودند برایمان بیاورند.
من یکی را میخواستم که داوطلب بیاید و آنطرف پل بماند. معمولاً نیروهای ما از بسیج و سرباز و پاسدار بودند، گفتم:« من یک نفر داوطلب میخواهم ۱۰ نفر بلند شدند». یک سربازی داشتیم به اسم گودرزی، گفت :«تو رو خدا! من دیگر اواخر خدمتم هست. اجازه بده این دفعه را من بروم » و من را قسم به قرآن و امام حسین داد.
شب عملیات بچهها اخلاق خاصی داشتند. مثلاً اگر برای کاری ده نفر نیرو لازم داشتیم و گردان ما هشتاد نفر نیرو داشت، همه داوطلب بودند که به خط مقدم بروند. التماس میکردند که تو را به خدا و تو را به امام حسین اجازه بده من بروم. اگر میفرستادیم که خوب بود. اگر نمیفرستادیم فوری میگفتند:« هان چی شد پارتی بازی کردی رفیق خودت رو فرستادی»
گودرزی هم آخر خدمتش بود و فقط مرخصیها را طلب داشت. هرچه میگفتیم برو مرخصی نمیرفت. گفت تو را به امام حسین اجازه بده من بروم و قول میدهم نگذارم عراقیها تکان بخورند.
این نفر را باید میفرستادیم زیر سنگر تیربار عراق، که دقیقاً روی پل بود و برای ما مزاحمت ایجاد میکرد. ما باید در مرحله اول خرج گودها را چک میکردیم. اگر این تیربار فعال میشد اجازه کار به ما نمیداد.
به گودرزی ۵ ۶ تا نارنجک دادم، گفتم که میروی مینشینی زیر سنگر اگر عراقیها خواستند احیاناً تیراندازی کنند، یک دانه نارنجک میاندازی داخل سنگرشان. اگرهم که نخواستند کاری بکنند، کاریشان نداشته باش. بگذار بچهها با آرامش کارشان را انجام بدهند.
ما یک تعداد بیسیم از عراقیها غنیمت گرفته بودیم. بیسیم ها را میگذاشتیم زیر حنجرهمان و با حنجره صحبت میکردیم. . حدود سه کیلومتر برد داشتند. ما یک بیسیمی به گودرزی دادیم، و یک بیسیم هم دست خودم بود، و یکی هم دست شهید زمان کرمی بود.
آقای کرمی رفت خرج گودها را چک کرد، و گفت که سالم هستند و آسیب ندیدهاند. باید ۳۰ متر برمیگشت عقب، پشت خاکریز که ما بتوانیم انفجار اولیه را بزنیم.
ماموریت آقای گودرزی این بود که هر موقع ما خواستیم انفجار را انجام بدهیم، هر طور که شده آن تیربار را از کار بیاندارد. من به گودرزی گفتم:« آمادگی داری؟» گودرزی گفت:« آره من مشکلی ندارم» گودرزی وظیفهاش این بود که نارنجک را بکشد و بیاندازد داخل سنگر و خودش هم از پل فاصله بگیرد که انفجار به او آسیب نرساند. من یک وقت دیدم گودرزی دارد میخندد.
گفتم:« برای چی داری میخندی؟» گفت:« حاجی همه چی حله فقط کاری به کار من نداشته باش بزن» گفتم:« فقط زنده بمونی و برگردی اینور خط من میدونم و تو»
گفت:« نگران نباش تیربار چی رفته و من پشت سنگرم.» آقای گودرزی اعلام کرد که از طرف ما هیچ نگران نباشید، کنترل سنگر با من است. حتی تیربار در اختیار من است، سرباز عراقی هم فرار کرده. با خیال راحت انفجار را انجام بدهید.
انفجار اولیه را که زدیم، بعضی جاها ۱۵ متر حفره ایجاد شد. ما پیشبینی این را کرده بودیم. ما یک تن و ۲۰۰ کیلوگرم مواد منفجره از مواد آنفو مین و چاشنی و تیانتی رو در عرض ۷ دقیقه داخل حفرهها ریختیم.
بچههای گردان پیاده را آموزش داده بودیم و برایشان کد زده بودیم. مثلا وقتی میگفتیم بدوید، آن کسی که پشت کوله اش کد شماره یک زده بودیم ، فقط باید بدود سمت حفره شماره ۱ . وقتی برمیگشتند باید لباس ها را برعکس میکردند، که عراقیها نفهمند که اینها دارند چهکار میکنند.
در این جا، باید گودرزی برمیگشت میآمد اینطرف پل که به شوخی به او گفتم: الان باید تو را آن طرف پل نگه دارم که بمانی آنجا و بخندی. به هر حال گودرزی برگشت این طرف پل.
پل منهدم شد و آقا رحیم شب برنگشت. آنقدر که قضیه حساس بود. صبح که آمدیم پل را چک کردیم دیدیم جذر و مد آب هم کمکمان کرده، و الحمدالله پل به کلی منهدم شده و این زحمات کل بچههای جمهوری اسلامی بود نه فقط ما.
آنجا آقا رحیم یک جملهای به سردار نوری گفت، که هردویشان الان اگر صحبت من را بشنوند، حتما تصدیق میکنند. آقا رحیم گفت:« آقای نوری! کلید عملیات کربلای ۴ به دست لشکر ۵۷ باز شد و قفل عملیات هم به دست همین بچهها باز شد.» ما از اینکه با استفاده از تجربه و روحیه و عملکردمان توانسته بودیم از عملیات عراقیها جلوگیری کنیم خوشحال بودیم.
حالا همه اینها که تمام شد، من به گودرزی گفتم:« بیا بگو ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده بود.» گفت:« خجالت میکشم که برای شما تعریف کنم»، گفتم:« باید بگی برای چی خندیدی؟»
گفت:« آن لحظهای که من رفتم و چسبیدم به پشت سنگر، لوله تیربار عراقی بالا بود و داشت رادیو گوش میکرد. رادیو هم یک آهنگ عربی پخش میکرد. سرباز عراقی هم توی حال خودش داشت هلهله میکرد. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که بی اختیار بادی از این سرباز عراقی در رفت و من دیگر کنترلم را از دست دادم و خنده ام گرفت. به زور پیراهنم رو به دندان گرفتم که صدای خنده ام را متوجه نشود و به سختی خودم را نگه داشتم. با خودم گفتم با این وضعیت خبردار میشه و قضیه لو میره. برای همین، یک تکانی به لوله ی تیربار دادم که او هم ترسید و فرار کرد و من هم رفتم آنطرف سنگر مستقر شدم و منتظر ماندم که شما کارتان رو انجام بدید.»