سال پنجاه و هشت بود که وقتی وارد سنندج شدیم دیدیم درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ، تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم .
عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود اونجا محاصره بودیم که شهید کریمی و سردار رجب زاده و از بچه محلمون هم محسن تقیان بودن .
بیست و یک روز اونجا در محاصره بودیم و نزدیک هشت نفر شهید دادیم . شهیدامونو همونجا خاک میکردیم . آب رو به رومون بسته بودن ، چون بالای تپه بودیم خیلی نمیتونستن کاری بکنن . تنها کاری که کردن آب رو بستن .
درگیریمون خیلی شدید بود .شبا بیشتر میومدن سمتمون چون روزا دید داشتیم بهشون ، مهمات کم و کسر نداشتیم ولی خب روزای آخر دیگه کم آورده بودیم.
ببینید گفتنش شاید بی ادبی باشه . فکر نمیکنم جالب باشه بگم آدم ادرار رو چهار پنج بار بجوشونه و بخوره …
خیلی درگیریای زیادی داشتیم اونجا ، خیلی میگفتن تسلیم بشید ولی تسلیم نشدیم و وایسادیم که بعدا نیروی کمکی رسید و دیگه تونستیم از محاصره بیایم بیرون…