فردای عملیات سیدالشهداء من یادم هست که با یک موتور 250 به محورها رفتم که چگونگی اتفاقاتی که شب قبلش رقم خورده را بررسی کنیم. و دنبال شهدایمان باشیم. آنموقع در حوزهی تخریب یادم میآید که آقا سید محمد، ماموریتی به آقای شهید حاج ناصر اربابیان ابلاغ میکند که به دنبال بچهها بروند و پیکرهایشان را بیاورند.
منطقه هم گرم بود ، بخاطر وضعیت جوی منطقه و گرمای زیاد و آن سرزمین خشک باعث شده بود که فردای عملیات جنازهها بعضا متلاشی بشوند. یادم میآید که حاج محسن سوهانی مسئول این محور بود و آقای رسول توکلی ستاد بودند. ماشینهای کانکس گرفته و به آن جا آورده بودند، این پیکرها را با شرایط سخت بلند میکردند و در این کانکسها میانداختند. همینطور خونی بود که از این پیکرهای مطهر شهدا و کانکس سرازیر میشد. خیلی فضای حزنانگیزی بود که بچه ها واقعا با چه شرایطی و مظلومانه شهید شدند. آن فضا واقعا خیلی سنگین بود و آدم یک احساس خاصی داشت و گاهی هم خودمان را ملامت میکردیم. من قصدم الآن تخریب کسی از مجموعه نیست. ولی بیشتر من از جنبهی تاریخی مطالب را نقل میکنم. خاطراتی که در آن مقطع از زمان آن گونه رقم خورد.
در همین اثناء که دنبال پیکرها بودند، آقا سید محمد شب متوجه شد که برادرش آقا مجتبی شهید شده است اما روحیاتی داشت و آدم باوجودی بود. آنقدر که آن شب خم به ابرو نیاورد. که بخواهد آشفته باشد یا مثلا حالش متفاوت باشد، تفاوتی نمیکرد. من این را اینگونه استنباط میکنم. که حتی رفقا گفتند، دنبال آقا مجتبی بروند، گفتند که فرقی نمیکند. نوع مدیریت و برخوردش اینگونه بود که نه اصلا مجتبی تافتهی جدا بافتهای نیست که برای پیدا کردن این شهید اولویتی باشد. حتی من یک گام فراتر نگاه میکردم که همهی شهدا پیدا شوند.
بچه ها یک وظیفهی ذاتی داشتند که بروند و پیکر مطهر و دوستانشان را به عقب انتقال بدهند. ولی فرقی بین مجتبی و سایرین نبود. واقعا اینگونه نبود. با آقا سید محمد یک جاهایی، مثلا در بحث کار و نه بحث شخصی، کل کل میکردیم اما خب مقید بودیم که ایشان فرمانده هستند و ما باید شاگردی کنیم. اما در اینگونه موضوعات خیلی قرص و محکم بود. این قضیه برای ایشان خیلی خاص بود طوری که واقعا مشهود بود.