من بچه ی قلعه حسن خان (شهر قدس) بودم . شهید حاج قاسم اصغری هم بچه ی قلعه حسن خان بود اما یکدیگر را نمیشناختیم . قبل از عملیات خیبر در سال شصت و دو ، به تازگی تیپ حبیب بن مظاهر تشکیل شده بود و این اولین باری بود که ثبت نام میکردند و به سپاه محمد رسول الله (ص) نیرو اعزام میکردند .
من از کردستان آمده بودم و چند ماه بعد شنیدم که سپاه محمد ، میخواهد سپاه صد هزار نفری اعزام بکند . ما هم بلند شدیم و رفتیم ، ثبت نام کردیم و افتادیم در تیپ حبیب بن مظاهر که این تیپ را برای سپاه محمد تشکیل دادند . در دو کوهه ، پشت پادگان دوکوهه ، نرسیده به رودخانه ، برای ما چادر زدند . ما در عملیات گشت پدافند بودیم . عملیات خیبر انجام شد و تمام شد و ما هم از پدافند برگشتیم . بعد از عملیات ، بچه ها مرخصی رفتند ولی من نرفتم . در چادر تنها بودم که یک دفعه حاج قاسم آمد . پرده ی چادر را کنار زد و با آن حالت شور حماسی و هیجانی اش سلام کرد . حاج قاسم را برای اولین بار آن جا دیدم . گفت داداش من را ندیدی ؟
داداش ایشان رمضان اصغری بود . این دو برادر به ویژه در جوانی هایشان بسیار شبیه به یکدیگر بودند . حالات و شباهت های ظاهری و صدا و طرز خنده شان خیلی شبیه به هم بود .
حاج قاسم آنجا گفت داداش من را ندیدی ؟ یک نگاهی کردم و گفتم نه و رفت . منتها اتفاقی افتاد . اتفاقی بود که درباره ی مهدی ضیایی و بعضی از شهدای دیگر برای من افتاد . مثل آن که محبت ایشان ، مانند تیری که از تیروکمان به طرف هدفی شلیک شود ، انگار تیری از محبتشان به مرکز قلبم نشست . این اتفاق با حاج قاسم هم افتاد . آن جا هم یک احساس عشق شدیدی یک دفعه در مرکز قلب من با دیدن حاج قاسم در من بوجود آمد . بدون آن که ایشان را بشناسم .