خاطرات بسیاری از شهدای گردان دارم که اگر عمری باقی باشد، حتماً خدمتتان عرض میکنم. اما این خاطره یک خاطره ی خاص از شهید مهدی باکری است .
یک بار درباره آقا مهدی از بچههای تبریز پرسیدم. گفتند ایشان دو برادر بیشتر نبودند که بزرگسال بودند. این خاطره مربوط به یکی از بستگاه نزدیک ایشان است. حالا نمیدانم شاید مثل خواهرزاده یا برادرزادهشان بود، خلاصه خیلی به این خانواده نزدیک بود. من آذری یاد گرفته بودم با اینکه لر هستم، اما آذری را خوب و روان صحبت میکنم.
معمولاً در واحد تخریب بچههای کمسن و سال تر میآمدند. بچههای تخریب بسیار زرنگ، تیزهوش و شیطون بودند و ما هم به همین دلیل آنها را ترجیح میدادیم. این خصوصیات باعث میشد که برای کارهای تخریب مناسب باشند. اگر از مسئولین تخریب بپرسید، آنها هم تأیید میکنند که این بچهها علاوه بر زرنگی، بسیار شجاع و دلیر بودند. انشاءالله نسل شما هم همینطور باشد.
من معمولاً بچههایی که کمی شیطون و شلوغکار بودند را به واحد تخریب میآوردم. انتخاب برای این واحد خیلی دقیق بود. ما هر کسی را به تخریب راه نمیدادیم. تخریب نیاز به پالایش داشت؛ فقط آدمهای جاافتاده و سنگین، کسانی که واقعاً میتوانستند مسئولیت سنگین این کار را بپذیرند، انتخاب میشدند.
یک روز به سنگر رفتیم و دیدیم که یک بچه کوچولو، حدود دوازده-سیزده ساله، آنجا نشسته است. چند بار پرسیدم: “این بچه از کجا آمده؟” بچهها گفتند: “از بروجرد.” .
رفتم و از خودش پرسیدم: “از کجای بروجردی؟” پاسخ داد: “بچه ی بروجردم.” سپس به من گفتند که او ترکی بلد است و اگر ترکی صحبت کنم، زود میفهمد. هرچه با او حرف زدم، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
چند روز بعد، در جلسهای از شورای فرماندهی شرکت کردم. آن زمان فرمانده گردان تخریب بودم، البته خودم همیشه میگفتم خادم هستم، ولی به هر حال در آن نقش خدمت میکردم. ما در موقعیت شفیع خانی بودیم و مقر استراحت و بازسازی پشت دزفول قرار داشت. در این جلسه، آقای نوری عکسی را نشان داد و گفت: “صاحب این عکس رو میشناسید؟!.”
پرسیدم: “حاجی، این چیست؟” پاسخ داد: “این یکی از بستگان نزدیک آقا مهدی باکری است. دارند شدیداً دنبالش میگردند و نمیدانند کجا است.” گفتم: “میتوانی این عکس را به من بدهی؟” حاجی عکس را داد و من آن را به بقیه بچههای گردان نشان دادم. اما هیچکس او را نشناخت. دوباره از حاجی خواستم عکس را نگه دارم.
وقتی به محوطه ی گردان رسیدم، سفرهای پهن شده بود و آقای زمان کرمی، که خدا رحمتش کند، کنار چند بچه دیگر که کمک میکردند و غذا را آماده میکردند مشغول آماده سازی غذا بود. آن روز خوراک لوبیا چیتی درست کرده بودند. یک بشقاب گرفتم و آن را جلوی آن بچه گذاشتم و گفتم: “بویوروز” (یعنی بفرما به ترکی). تا این کلمه را شنید، زد زیر گریه.
پرسیدم: “چرا گریه میکنی؟” او با التماس گفت: “خواهش میکنم من را به حاجی نشان نده. اگر حاجی بفهمد، من را میبرد.”
پرسیدم: “بچه کجایی؟ تو که بچه بروجرد نیستی؟” جواب داد: “نه! من بچه تبریزم.” گفتم: “پس چطور شد که به بروجرد آمدی؟” او توضیح داد: “رفقایم در جبهه بودند. به بروجرد آمدم، شناسنامهام را عوض کردم و به اینجا آمدم.”
بعدها فهمیدم او خواهرزاده یا یکی از بستگان بسیار نزدیک آقا مهدی باکری بود. موضوع را به حاجی نوری گفتم و توضیح دادم: “این برادری که دنبالش میگردید، الآن در سنگر ماست.” حاجی نوری گفت: “او را پیش آقا مهدی ببر و ماجرا را به ایشان بگو تا خیالش راحت شود. او را تحویل خودش بده و برگرد.”
وقتی این را به پسرک گفتم باید برویم، شروع کرد به گریه و التماس کرد: “تو را به خدا من را تحویل ندهید. اگر بروم، آقا مهدی من را برمیگرداند.” به او گفتم: “نه، تو را میبرم، ولی قول میدهم دوباره برگردانمت. اما به شرطی که شب عملیات به من فشار نیاوری که میخواهی بروی عملیات. تا وقتی که کاملاً آموزش نبینی و حرفهای نشوی، خبری از اعزام به عملیات نیست.”
ما آن بچه را سوار کردیم و به مقر لشکر عاشورا بردیم. از در دژبانی وارد شدیم و گفتیم که با آقا مهدی کار داریم. آن زمان سختگیریهای امنیتی مانند امروز وجود نداشت و معمولاً کارت ویژه یا حکم مأموریت نشان میدادیم و وارد میشدیم. ما هم یک حکم مأموریت داشتیم و با ماشین تا دم چادر شهید باکری رفتیم.
آنجا، آقا مهدی آمد و سلام و احوالپرسی کردیم. ابتدا چند کلمه ترکی با او صحبت کردم و بعد کمی هم به فارسی گفتوگو کردیم. در همین حین، آن بچه زیر صندلی جلوی لندکروز قایم شده بود. آنقدر کوچک بود که اصلاً دیده نمیشد. زیر پای سرنشین جلو، خود را پنهان کرده بود تا آقا مهدی او را نبیند.
به آقا مهدی گفتم: “این بندهخدایی که دنبالاش بودید، پیش ما بود.” او پرسید: “شما بچه کجایید؟” گفتم: “بچه تخریب هستم، از لرستان.” پرسید: “لشکر 57، به فرماندهی نوری؟” گفتم: “بله.” پرسید: “مسئولیتتان چیست؟” گفتم: “مسئول تخریب هستم.”
آقا با لحن ناراحت گفت: “شما تخریبچیها اهل ماجراجویی هستید.”
این جمله برای من بسیار سنگین تمام شد. من که یک جوان بیست و یک یا بیست و دو ساله بودم و با غرور، به عشق شهادت و ولایت فقیه به جبهه آمده بودم، شنیدن چنین جملهای از فرمانده لشکری مثل آقا مهدی برایم بسیار گران بود.
نگاهی به او انداختم و گفتم: “شما فرمانده لشکر هم گانگسترید!” سپس درِ ماشین را باز کردم، دست آن بچه را گرفتم و او را از ماشین پایین انداختم. سوار ماشین شدم و بدون توجه، با سرعت از مقر خارج شدم.
به در دژبانی که رسیدم، دژبان جلوی مرا گرفت و گفت: “آقا مهدی با شما کار دارد.” اما من که هنوز ناراحت بودم، گفتم: “من کاری با او ندارم. اگر کاری دارد، خودش پیش من بیاید. چرا من باید پیش او بروم؟”
وقتی دژبان اصرار کرد، گفتم: “زنجیر را باز میکنی یا بزنم و پارهاش کنم و بروم؟” دژبان گفت: “آقا مهدی خواهش کرده که برگردید.”
آقا مهدی باکری خودش شخصاً آمد. به من که رسید، گفت: “یا حلالم میکنی یا سرم را میگذارم روی خاک، پایت را میگذاری روی سرم و میروی.” سپس ادامه داد: “من اشتباه کردم این حرف را به تو زدم. ناراحت بودم؛ از بس نگران این بچه بودم. یا حلالم میکنی یا سرم را میگذارم روی زمین، پا میگذاری روی صورتم و میروی.”
هر دو گریهمان گرفت و یکدیگر را بغل کردیم. گفتم: “به یک شرطی میبخشمت. بچه را بگذارید من ببرمش تا هر زمانی که دوست داشت، بماند. هر زمانی خواست، میآورم و دوباره اینجا میگذارمش که هم خیال تو راحت شود و هم من.”
آقا مهدی گفت: “بچه در اختیار توست؛ هر جا که میخواهی، ببرش.” سپس دست در گردن هم انداختیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم.
یک رفاقت عمیق از همان دوران بین ما شکل گرفت. ای کاش فرماندهان و سرداران امروز ما، همان روحیه و حال و هوای زمان جنگ را داشتند. مسئولان ما اگر همان ارزشها و تجربههای دوران جنگ را در خود حفظ کرده بودند، اوضاع بسیار متفاوت میبود. اما آیا واقعاً اینطور است؟ نه، نیست. به ندرت چنین چیزی دیده میشود. خداوند عاقبت همه را به خیر کند.