آخرین باری که به مرخصی آمدم به مادرم گفتم من می روم و دیگر برای مرخصی نمی آیم. حس کرده بودم که آخر جنگ است چون طولانی شده بود و زمان گذشته بود و ما شهید نشده بودیم . می خواستم با خدا لج بازی کنم.
گفتم : می روم و دیگر به مرخصی نمی آیم . یا شهید می شوم و یا جنگ تمام می شود ، دیگر منتظر من نباشید و واقعاً همین تصمیم را داشتم .
به بعضی از بچه های قدیمی گردان که با هم بودیم می گفتم که روز های آخر جنگ است ، اگر می خواهید یک دست و پایی بزنید .
ما یک مدتی بود که در بیاره مانده بودیم و من ماندم و به مرخص نرفتم. یک بار هم حاج ابراهیم قاسمی گفت : حاج آقا شما خیلی وقت است که به مرخصی نرفتید!؟ گفتم نمی روم .
بچه ها با اقا جعفر و روح افزا سوار مینی بوس شدند و رفتند . تا اینکه فرای آن روز مجروح شدیم.
اینکه چرا اینطور شد ، اگر چیزی بگویم کلیشه ای می شود ولی در واقع افرادی مثل من نمی خواستیم که شهید شویم. یعنی در عمق جانمان نمی خواستیم که شهید شویم ، یا اینکه حکمت و مصلحتی در آن بود.