مسئول دسته بود.
یک شب تو اردوگاه دیدمش عجیب بغض کرد بود. عجیب بود برام سید همیشه لبش به خنده باز بود.
هر چی ازش پرسیدم: سید رسول چی شده؟
کسی حرفی زده؟
جواب نمی داد فقط اشکاش زیادتر می شد.
به حالت قهر بهش گفتم برو بابا تو هم رفیق نشدی.
دستمو گرفت تو دستش و شروع کردیم قدم زدن. خنده و اشکش قاطی شده بود. دقایقی همین طور فقط راه می رفتیم. پرسیدم آخرش می گی چته یا نه؟
گفت: من رفتنی شدم.
خندم گرفت بهش گفتم برو بابا حالت خوش نیست. اصلا نفهمیدم منظورش چیه! فکر کردم از گردان یا از جبهه می خواد بره.
چند روز بعد وقتی شهید شد تازه فهمیدم سید رسول منظورش چی بود.
اما دیگه دیر شده بود.
وقتی شهید شد تازه فهمیدم منظورش چی بود
به حالت قهر بهش گفتم برو بابا تو هم رفیق نشدی.دستمو گرفت تو دستش و شروع کردیم قدم زدن. خنده و اشکش قاطی شده بود. دقایقی همین طور فقط راه می رفتیم. پرسیدم آخرش می گی چته یا نه؟ گفت: من رفتنی شدم.
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=7232
- نویسنده : حاج محمد احمدیان
- منبع : کانال منور
- بدون دیدگاه





















































