هادی مهین بابایی یکی از پسرای هیکل دار و خوش تیپ و مو بور و خیلی با اخلاق و خیلی شاد بود . در کنار اینکه خیلی مکتبی بود خیلی هم مهربون بود .
این بشر رو تو بدترین شرایط اخمو نمیدیدیم . حتی تو بدترین شرایط .من ندیدم اصلا تو مراسمامون که بچه های تخریب میذارن ، حتی اسمشم برده بشه یکی از بچه های خوب تخریب بود. بچه قدیمی گردان بود . بچه سومار همه هم دوسش داشتن .جنبه اش بالا بود همه دوست داشتن اذیتش کنن .منو موسی طیبی و امیر یشلاقی چون شیطونیمون زیاد بود هادی رو خیلی اذیتش میکردیم از دوست داشتن زیاد .از سومار که اومدیم تو چنانه هادی اولین چادر از سمت راست بود ما اولی از سمت چپ. ما نشسته بودیم و هی داد میزدیم مهین ! مهین ! مهین .
بنده خدا پا برهنه میومد ببینه چی شده .سر به سرش میذاشتیم .یه بار زمستون بود تو چادر دور آتیش نشسته بودیم .یه کتری بزرگ ابجوش هم بود وگرمارو بیشتر میکرد. یکی از بچه ها که میخواست رد بدشه ، لباسش گیر کرد به کتری . آبجوش برگشت رو پاهای شهید هادی مهین بابایی .که طفلک جوراب با پوسته پاهاش بلند شد.حتی یه آخ نگفت . وقتی خیلی درد داشت بجای داد زدن ، با صدای بلند شوخی میکرد که هم کسی ناراحت نشه و هم یکم آروم تر بشه . آوردیمش پماد زدیم براش . با همون وضع مونده بود نمیذاشت کسی کمک کنه .ولی حتی راه نمیتونست بره کلا پاهاش سوخته بود . حتی شوخ طبعیش رو از دست نداد و درد رو تحمل کرد . اون بنده خداهم که کتری رو ریخت شهید شد . دائم میخواست حلالیت بگیره.
هم سید محمد هم حاج عبدالله خیلی دوسشداشتن همه دوسش داشتن. وقتی هم شهید شد حاج عبدالله گفت گردان همه بریم در خونشون.