من با آقا سید محمد یک علاقه خاصی دارم ، هم به جهت اینکه از بچه های شهید حاج عبدالله نوریان بودیم و هم زیر دست حاج عبدالله بزرگ شده بودیم و حالا یک خورده شر آشوب هم بودیم تو گردان .
حالا سید محمد می خواست هم ما رو کنترل کنه هم مجموعه را کنترل کنه ، شاید یک اصطکاکی بینمان پیش میومد ، اما ایشون علاقه ای که به ما داشت . ما برادر صیغه ای بودیم . شب عملیات نصر چهار من مامور بودم به گردان حضرت قاسم و شهید آقا رسول فیروزبخت مامور به گردان حضرت علی اکبر بود . غروب که می خواستیم بریم به گردان ها ، اومدیم پیش آقا سید که ایشان آخرین تذکرات را به ما داد که مواظب بچه ها باشید . خدای نکرده در آن در شلوغی کسی تیر و ترکش نخورد . بچه ها حیف هستند . برایشان زحمت کشیده شده و با یک رزمنده نیروی رزمی فرق می کنند . نیروی رزمنده جایگزین دارد ولی جانشین برای تخریب چی زمان می برد . مواظب باشید بچه های رزمنده هم روی مین نروند .
با آقا سید خداحافظی کردیم و رفتیم به عملیات . صبح عملیات انجام شد و معبر باز شد . گردان ها رفتند و درگیر شدند. آقا سید تکلیف کرد که وقتی کارتان تمام شد و معبر را زدید شرعاً دیگر مجاز نیستید در خط بمانید . و باید برگردید . اگر بر می گشتیم خلاف دستور فرمانده بود . آقا سید می گفت اگر جلو بروید و تیر هم خوردید دیگر شهید نیستید . یعنی برای نفستان رفتید . اینجوری القا می شد که واقعا بچه ها بر می گشتند .
کار که تمام شد به بچه هایی که جلوی معبر بودند گفتیم برگردید که دستور آقا سید هست . یه تعداد از بچه ها سالم بودند و تعدادی هم مجروح بودند . تعدادی که توانستیم با خودمان آوردیم بعضی ها تیر به پایشان خورده بود که می خواستند ناله کنند تا ما کولشان کنیم . که من هم حال کول کردن کسی را نداشتم بهشان می گفتم اگه اومدی که اومدی اگر نه گلوله می خورد بهتون ، بنابراین خودشان می آمدند .
در راه یه سربالایی و یک سرپایینی بود. بالاخره رسیدیم جلوی سنگر تاکتیکی که تو خط بود و یک سنگر بود که سقفش کوچیک بود آقا سید محمد در سنگر ایستاده بود . تازه سپیده صبح زده بود . آقا سید محمد از دیدن ما خیلی خوشحال شد . بغل و روبوسی کردیم . و گفت خسته نباشید عملیات چطور بود که من گفتم حمید دادو شهید شدند. تا گفتم حمید دادو شهید شد عقب عقب رفت و تکیه داد به سنگر تخریب و آهی کشید و گفت خوش به حالش و خیلی بهم ریخت .
بعد از یک استراحت کوچیکی من بلند شدم که برگردم تو خط . آقا سید گفت کجا ؟ من که اجازه ندادم ؟ گفتم اذیت نکن بذار برم . گفت نه ! باید بری عقب. خلاصه با اقا سید دعوام شد گفتم من می روم …
ایشان گفت تو بی خود می کنی بری ، یک کلاش اونجا بود مسلحش کرد و گفت اگه بری می زنم . گفتم تو گفتی بچه ها رو بیار منم آوردمشون حالا بزار برم . گفت مگه تخریب چی نیاز دارند؟ اگه نیاز دارن خودم می فرستم ! منم با بچه ها اومدم عقب اما با ناراحتی و عصبانیت .
بعدش دیگه همدیگرو ندیدیم و این آخرین دیدارمون بود . از این دعواها ما با هم زیاد می کردیم ویکی پادرمیونی می کرد و آشتی می کردیم. اومدم تو مقر گردو ، اطراف مقر درخت گردو بود به همین خاطر می گفتیم مقر گردو . بچه ها گفتند چی شده ؟ منم گفتم با آقا سید دعوام شده !
زمان گذشت و به ما خبر دادند که آقا سید محمد شهید شده . باید بیاین تهران ، آقای فضلی گفته که بچه های تخریب برن تهران برای تشییع آقا سید محمد و اومدیم تهران برای تشییع آقا سید محمد.
من تو مراسم هم نخوندم و گفتم ما با هم دعوا کرده بودیم . تشییع در پادگان ولیعصر بود . بچه های دیگه می خودندن ، فیلمش هم هست . تا اینکه به محل دفنش رسیدیم . هرچی شهید حاج قاسم اصغری گفت جعفر شما با هم رفیق بودید ، گفتم سید اعصابمو خورد کرد و نذاشت من برم تو خط. خودش رفت و باب شهادت براش باز شد .
تا اینکه جنازه رسید و نمیدونم چه اتفاقی افتاد یک لحظه دیدم جنازه سید محمد بغل منه و دارم میزارمش تو خاک . رفتم تو قبر و با لباس هاش و پوتینش دفنش کردم . تو قبرش صورتشو تو خاک گذاشتم و بهش گفتم رفیق همیشه قهر که می کردیم تو پیش قدم می شدی حالا این دفعه ما پیش قدم شدیم ! خلاصه صورتشو بوسیدم و اون لحظه یک چیزی یادم افتاد . وقتی سید محمد رفته بود مکه برای دو ، سه نفر سوغات آورده بود . به من یک قرآن هدیه داده بود و یک جانماز و مهر که مال خودش بود . یک خودکار ساعتی بود که ساعت کامپیوتری داشت از اونها برای من آورد . اون موقع هم که هدیه می داد قهر بودیم و می خواستیم آشتی کنیم . یک بسته کوچیکی به من داد و گفتم این چیه ؟ گفت تو مکه با یک عراقی آشنا شدم و غبار اطراف حرم امام حسین علیه السلام رو جمع کردم خاک غبار اونه در این جعبه گذاشتم . خیلی برای من عزیزه ولی میدمش به تو . گفتم باشه دستت درد نکنه. اون موقع نسبت به این بی توجه بودم . داد به من تو ماشین که با هم جایی می رفتیم . گذاشتم تو داشبورت . تا اینکه وقتی داشتم دفنش می کردم تو جیبم بود . یک لحظه یادم افتاد که جانماز تو جیبمه . مهرشو درآوردم و گذاشتم زیر صورتش
آفتاب صورتش رو سرخ کرده بود و خیلی طبیعی جلوه می کرد . صورتش رو گذاشتم روی مهر و غبار هم توی یک کاغذ پیچیده بود گذاشتم روی پیشونی و گونه چپش مالیدم روی لبش و اطراف قبرش ریختم چهره اش را بوسیدم و گفتم سید همیشه تو پیشقدم می شدی برای آشتی ایندفعه من . فکر می کنم شاید برای 20 ثانیه صورتم به صورتش چسبیده بود و بعد لحد گذاشتیم .