• امروز : پنجشنبه, ۶ دی , ۱۴۰۳
ما به گردان زهیر ع اعزام شده بودیم

عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود تاج آبادی

  • کد خبر : 3217
عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود تاج آبادی

مطلبی از والفجر 8 یادم آمد که قبلا نگفتم . ما با برادر علی اکبر جعفری به گردان المهدی یا زهیر مامور شدیم . البته بچه های دیگر هم بودند . علی اکبر قدیمی تر و با تجربه تر و خیلی پر شور بود. ایشان سرتیم بود و ما هم کنارش بودیم . در ام […]

مطلبی از والفجر 8 یادم آمد که قبلا نگفتم . ما با برادر علی اکبر جعفری به گردان المهدی یا زهیر مامور شدیم . البته بچه های دیگر هم بودند . علی اکبر قدیمی تر و با تجربه تر و خیلی پر شور بود. ایشان سرتیم بود و ما هم کنارش بودیم . در ام الرصاص بودیم . لشکر ابتدا در ام الرصاص عملیات ایذایی داشت تا  لشکرهایی که در فاو عملیات می کنند موفق تر باشند و ذهن عراق درگیر ام الرصاص شود .

البته لشکر دو شب در فاو عملیات کرد . ما برای مرحله ی دوم اعزام شده بودیم . غواص ها که رفتند و خط را شکستند ، گردان های دیگر با قایق می رفتند و پهلو می گرفتند و به مراحل بعدی می رفتند . ما سوار قایق شدیم و با گردان المهدی آمدیم و شهید تابش را دیدیم .

شهید تابش بچه ی شلوغ و پر سر و صدایی بود. بچه ها را دست می انداخت و تیکه می انداخت. تکیه کلامش هپلی بود. کسی را که می خواست اذیت کند صدایش می کرد هَپَلی.

شهید تابش در منطقه ی ام الرصاص و در عملیات والفجر ۸ یکی از غواص ها بود که به خط زدند. البته نمی دانم جزء خط شکن های غواص بود یا اینکه جزء غواص هایی بود که باید میدان را پهن می کرد. گردان های پیاده باید می رفتند.

من و علی اکبر جعفری به گردان زهیر مامور شده بودیم. ما سوار قایق شدیم و با گردان زهیر امدیم. قایق ها شلوغ شده بود و ترافیک ایجاد شده بود . یکی یکی باید پهلو می گرفتند. من دیدم که شهید تابش زور می زند که سیم خاردار توپی ها را با دستش بلند می کند تا قایق ها بتوانند عبور کنند. خیلی درد را نمی فهمید. بعد از عملیات تمام دستانش سوراخ و زخمی شده بود. عفونت و ورم کرده بود. حدود ۲۰ روز دستانش ورم داشت. آن شب یادم هست که احوالش را جویا شدم .

با خوردن غذای آلوده شیمیایی شدیم

خط اول شکسته شده بود و نزدیکی های صبح بود. ما باید با گردان زهیر به خط بعدی می رفتیم. هر چه گفتم تابش جواب نداد من هم با صدای بلند صدایش کردم : هپلی ! . یک دفعه من را نگاه کرد و خندید و دست تکان داد. حالش گرفته بود و من متوجه نشدم چرا ناراحت است. این جور بچه ها .قتی پکر می شدند از چهره شان مشخص بود. چون بچه شلوغی بود وقتی پکر بود همه متوجه می شدند. در خودش بود. و بعد از عملیات والفجر ۸ یک عده در فاو رفتند و کنار جاده هارا مین گذاری کردند و یک عده هم بیرون شهر در مقر بودند.

کاوه ذاکری و بعضی از بچه های دیگر را به یاد می آورم. تابش هم بود. به خاطر دستانش ایشان را نبرده بودند. حالش گرفته بود و من می خواستم یک کم سرحالش کنم.  حدود ۲۰ نفر بودیم که نماز مغرب و عشا را خواندیم . تابش را صدا کردم و گفتم یک کم برایمان مداحی کن. گفت حوصله ندارم. اصرار کردم و ایشانم شروع به خواندن  کرد. ناراحتی اش را خالی کرد و یک مقدار گریه کرد.

 

من و علی اکبر جعفری که به گردان زهیر مامور شده بودیم ، در سنگرهای عراقی ها منتظر بودیم تا به ما اطلاع دهند که به جلو بروید . حدوداً ساعت 9 صبح بود که فرمانده گردان یا گروهان پرسید که تخریب چی ها کجا هستند ؟ علی اکبر بیرون رفت و گفت: ما هستیم. من هم به دنبالش رفتم. پرسید : وضو دارید؟ من گفتم نه . به ما گفت : تیمم کنید . علی اکبر گفت : احتمالاً باید به جلو برویم .

روزهای بین عملیات والفجر یک و خیبر

بعد از تیمم کردن فرمانده به ما گفت : به جلو بروید . ایشان و یکی ، دو نفر دیگر به همراه من و علی اکبر جلو بودیم که اگر به میدان و موانع برخورد کردند ما موانع خنثی کنیم . پشت سر من هم گروهان ها بودند . راهی بود که در دو طرف پر از نیزار بود . حدوداً 2 الی 3 متر بود . حدود یک الی دو ساعت راه رفتیم . در آب بودیم و زمستان بود . گاهی آب تا زیر زانو و گاهی بالای زانو و گاهی تا سینه در آب بودیم و به جلو می رفتیم .

یکدفعه به فضای بازی رسیدیم که کمین دشمن بود . ما در آب بودیم و پشت سر ما هم بقیه آمدند . عراقی ها ما را به رگبار بستند . همه غافلگیر شدیم . نه می توانستیم به خشکی برویم و نه در آب بمانیم . ما هم اسلحه نداشتیم و سیم چین داشتیم . چند نفر از بچه ها به شهادت رسیدند . یک نفر کنارم بود و تیر خورد و کنارم افتاد . برگشتم و سمت چپم را نگاه کردم و دیدم که یک تیر مستقیم آمد و در پیشانی رزمنده ی سمت چپی من خورد. او هم از پشت افتاد و من را نگاه می کرد . فرمانده گردان فریاد زد که شما هم به  عقب بروید ، من و یک نفر دیگر می مانیم و عراقی ها را سرگرم می کنیم تا شما به عقب بروید . من با بقیه به عقب آمدم .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3217
  • نویسنده : حجه الاسلام حاج مسعود تاج آبادی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

04دی
عشق و اطاعت رزمنده ها از حاج قاسم بدلیل اخلاصش بود
این اطاعت از سر عشق بود، نه اجبار

عشق و اطاعت رزمنده ها از حاج قاسم بدلیل اخلاصش بود

02دی
نمیتوانستم جای خالی حاج عبدالله را تحمل کنم
نمی‌توانم حالات و شخصیت حاج عبدالله را توصیف کنم، اما...

نمیتوانستم جای خالی حاج عبدالله را تحمل کنم

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!


Fatal error: Uncaught TypeError: strtoupper() expects parameter 1 to be string, null given in /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-content/plugins/wp-rocket/inc/Engine/Optimization/LazyRenderContent/Frontend/Processor/Dom.php:145 Stack trace: #0 /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-content/plugins/wp-rocket/inc/Engine/Optimization/LazyRenderContent/Frontend/Processor/Dom.php(145): strtoupper(NULL) #1 /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-content/plugins/wp-rocket/inc/Engine/Optimization/LazyRenderContent/Frontend/Processor/Dom.php(107): WP_Rocket\Engine\Optimization\LazyRenderContent\Frontend\Processor\Dom->add_hash_to_element(Object(DOMElement), 2, '<!DOCTYPE html>...') #2 /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-content/plugins/wp-rocket/inc/Engine/Optimization/LazyRenderContent/Frontend/Controller.php(155): WP_Rocket\Engine\Optimization\LazyRenderContent\Frontend\Processor\Dom->add_hashes('<!DOCTYPE html>...') #3 /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-conte in /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-content/plugins/wp-rocket/inc/Engine/Optimization/LazyRenderContent/Frontend/Processor/Dom.php on line 145