بسمالله الرحمن الرحیم
بنده سید حسین دل زنده متولد سال 1341 در شهر رشت هستم . از سالهای جوانی درگیر این مسیر شدم. آن زمان، هنوز اینقدر «سوارِ» این راه نشده بودیم؛ اما با گذشت زمان و بالا رفتن سن، متوجه شدیم که این مسیر، نه یک انتخاب، بلکه تکلیفی الهی است.
در میانه بیان خاطرات، یادم میآید که چگونه در اولین روزهای حضور در جبهه، خانواده ام به پای من گفته بودند: «بسمالله…» و آن «بسمالله»، راهگشای همه مأموریتها شد.
من در خانوادهای پرجمعیت و بسیار مذهبی بزرگ شدم. مادرم، زنی بسیار با ایمان و مذهبی بود. یادم میآید که تا سال ۱۳۵۷، پدرم حتی اجازه نمیداد تلویزیون بخریم.
من کوچکترین فرزند خانواده بودم و در هنرستان درس میخواندم. بغل هنرستان، دانشجویانی بودند که بعد از دیپلم برای فوق دیپلم راه به شهر پیدا کرده بودند. از طریق آنها، برای اولین بار با مفاهیمی درباره انقلاب و مبارزه با حکومت شاه آشنا شدم.
بدون اینکه خودمان بدانیم، بهتدریج ضد شاه شدیم. سر کلاس به ما گفتند انشا بنویسید و من انشایی برآمده از دلم نوشتم که کاملا ضدشاه بود. بی آنکه خبر داشته باشم.
یکی از معلمان هنرستان، مخبر ساواک بود. من را در اتاقش حبس کرد تا زنگ بزند و شهربانی بیاورد. بچه ها فهمیدند اما آن اتاق، درش بسته بود. بچه ها نرده را خم کردند و من را از پنجره فراری دادند. دانشآموزان، از پنجره دفتر منشی فرار کردند و معلم را در اتاق تنها گذاشتند.
من هم بهمحض اینکه خبر دار شدم، از رشت فرار کردم. به خانه رفتم، یک ساک برداشتم و مستقیماً به تهران رفتم، خانه برادرم.
تا ۲۲ بهمن در تهران بودم و در ۲۳ بهمن به رشت بازگشتم. در آن روزها، هر روز جلوی دانشگاه میرفتیم و با دانشجویان همراه میشدیم.
پس از پیروزی انقلاب، جنگ آغاز شد. در آن زمان، جوان بودیم و عشق به هنر و بازیگری داشتیم. اما با آغاز جنگ، آن شورِ هنری، جای خود را به شورِ جهادی داد.
اولین باری که به جبهه رفتم، با گروهی به نام «پیشمرگان امام» بود. گروهی نامنظم مردمی در رشت. اولین بار که به خط رفتیم، خط کرخه بود؛ فاصله ما با نیروهای عراقی، تنها ۵۰۰ متر بود.
در اوایل جنگ، عراقیها آنقدر پررو بودند که گاهی نگهبانهای ما را در کیسه میکردند و میبردند. به همین دلیل، نگهبانی تنها ممنوع شد و گفتند نگهبانی حتماً باید دو نفره باشد.
من در جبهه بودم که یکبار مرخصی گرفتم و به رشت آمدم. در آنجا، توسط منافقین ترور شدم و همه همراهانم گفتند کشته شدم اما انگار خدا گفت که او به درد ما نمیخورد. پس از آن، دورهای از استراحت و نقاحت گذشت.
در اواخر سال۱۳۶۰، اوایل 1361 از طریق بسیج، دوباره اعزام شدم و به تیپ موقت کربلا در اهواز که بعداً به لشکر ۲۵ کربلا تبدیل شد پیوستم.
در آنجا، جوانی را دیدم. همیشه فکر میکردم که فرمانده، حداقل پنج یا شش سال از من بزرگتر است. اما پس از شهادتش، فهمیدم که جوانتر بوده و فقط 4 ماه بزرگتر بوده است و به دلیل ابهت بالایی که داشت من متوجه تفاوت سنی اندکمان نشده بودم .
این فرمانده، آدمی بسیار جدی، منظم، در عین حال عاطفی بود و هوای بچهها را بسیار داشت.
یک روز گفت: «من میخواهم گروه تخریب تشکیل دهم.»
از میان هفت گردان، تنها ۱۵ نفر داوطلب شدیم. ما را به «اتمی آبادان» در ۴۵ کیلومتری آبادان فرستادند. در آنجا، با شهید محمد رحیم بردبار که اهل نکا بود آشنا شدیم و در بیست روز آموزش تخریب دیدیم. ماموریت اصلی ما، پاکسازی میدانهای کشاورزی از مین بود.
صبحها، با طلوع آفتاب، به میدان میرفتیم و تا ساعت ۱۰ که هوا گرم میشد، کار میکردیم. سپس به یک مدرسه محلی میرفتیم و استراحت میکردیم. بعد از ظهر ساعت چهار، دوباره به میدان بازمیگشتیم. اولین خاطرهای که در ذهنم ماندگار شد، مربوط به همان روزهاست.
در یکی از مأموریتها، شهید بردبار گفت:
«اگر حین پاکسازی ، جایی مین مانده باشد، خودت باید بروی روی آن. اگرنه، فردا یک کشاورز میآید، بیل میزند و زیر دستش منفجر میشود.»
این جمله، آنقدر در ذهن ما نشست که تا پایان جنگ، ملکه مغز همه ما شد.
در همان مأموریت، ما ۱۵ نفر، تمام میدان را پاکسازی کردیم و آنقدر سریع کار کردیم که تا ظهر، کار تمام شد. راننده ما همیشه از بین تخریبچیها انتخاب میشد چون ماشین، مانند یکی از اعضای گروه بود. وقتی به میدان میرسیدیم، ابتدا میدانهای بزرگ را با ماشین پاکسازی میکردیم، سپس میدانهای کوچک را پیاده.
این روحیه مسئولیتپذیری، چنان در ما نهادینه شد که دیگر فکر نمیکردیم «من» هستم، بلکه فکر میکردیم «ما» هستیم.