روز آخر عملیات بدر ، بعد از عقب نشینی بود که حاج عبدالله نوریان گفت برید هرچی که اونور آب مونده منهدم کنید . ما رفتیم و کارامون که تموم شد برگشتیم .شهید خیاط فیض چون گلوگه خورده بود و نمیتونست بیاد عقب پل رو منفجر کرد و خودش هم شهید شد .
منم اونجا از ناحیه کمر آسیب دیدم . من و پیام پوررازقی با قایق داشتیم برمیگشتیم . یکم از راهو که اومدیمو قایقمون بنزین تموم کرد و مجبور شدیم پیاده برگردیم .
اومدیم روی پل . پیام من رو روی کول میذاشت و هی میگفت پنجاه متر بیشتر نمونده ، یه یاحسین بگی رسیدیم . هی پنجاه متر پنجاه متر اومدیم تا ما رو رسوند یه جایی که من گفتم دیگه نمیتونم . بعثی ها هم اومده بودن جلو و بدجور داشتن میزدن . هرچی بهش گفتم منو رها کن و برو ، گفت نمیتونم .
دیگه فحشش دادم گفتم تو برو چیکار به من داری؟ چون درد داشتم و دیگه واقعا نمیتونستم ادامه بدم . گفتم برو من خودم میام . گفت نیای من نمیرم . دیگه آخر سر گفت یه چیزی بهت میگم و قسمت میدم بیای . گفت مصطفی مبینی همین جا شهید شد . تو رو به روح مصطفی بیا بریم . اگر نیای من نمیرم .گفت مصطفی همینجا شهید شد ، تو رو دیگه نمیذارم اینجا بمونی ، پنجاه متر بیشتر نمونده . همیبنطوری با همین پنجاه متر ها ، مارو حدود سه یا چهار کیلومتر آورد و سوار ماشین کرد .