• امروز : جمعه, ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴
روایتی از مقاومت و نحوه جانبازی شهید موحد دانش

اشک‌های چشمانش می‌گفت او نیامده که برگردد

  • کد خبر : 6078
اشک‌های چشمانش می‌گفت او نیامده که برگردد

  اواخر سال ۱۳۵۹ بود که با حکم برادر محمد بروجردی، مسئولیت فرماندهی عملیات ستاد غرب سپاه به غلام علی پیچک محول شده بود و من معاون شهید پیچک بودم. عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی دراز شروع شده بود. ستونی از نیروهای دشمن روی یال کوه، بین ارتفاع ۱۱۰۰و۱۰۵۰ عبور میکرد و قصد حمله به مواضع […]

 

اواخر سال ۱۳۵۹ بود که با حکم برادر محمد بروجردی، مسئولیت فرماندهی عملیات ستاد غرب سپاه به غلام علی پیچک محول شده بود و من معاون شهید پیچک بودم.

عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی دراز شروع شده بود.

ستونی از نیروهای دشمن روی یال کوه، بین ارتفاع ۱۱۰۰و۱۰۵۰ عبور میکرد و قصد حمله به مواضع ما رو داشت آتش دشمن هم از همه طرف روی ما اجرا میشد.

به حاج علیرضا موحد دانش که آن موقع، جانشین فرمانده گردان حبیب بن مظاهر از لشگر ۲۷ محمدرسول الله بود، گفتم : حاج علی! دشمن چی توی سرش داره؟

گفت من الان میرم خبرمیارم. حاج علی رفت سر وقت دشمن و من هم در کنار شهید پیچک مشغول هدایت عملیات بودم.

نزدیک عصر بود که خبر دار شدیم حاج علی برگشته… یکی از برادرها به من گفت: حاج علی موحد لباسش خونی شده و رنگش هم پریده.

به طرف حاج علی رفتم و دیدم درست میگه . گفتم: حاج علی! چرا لباست خونیه؟ چرا رنگت پریده؟

گفت سه روزه که درگیر عملیات هستیم و این همه شهید و مجروح جابجا کردیم و این وضعمونه.

دیدم داره طفره میره. گفتم چرا رنگت پریده و زرد شدی ؟؟؟

حاضر جواب بود .گفت: بخاطر خستگیه استراحت کنم خوب میشم.

دیدم دست راستش توی جیبشه. گفتم چرا دستت رو از جیب در نمیاری؟ گفت اشکال داره دستم توی جیب باشه..؟؟؟

هر چی میگفتم، یه چیز دیگه جواب میداد. گفتم میخوام دستت رو ببینم. حاج علی وقتی اصرار من رو دید دستش رو از جیبش درآورد . دیدم دستش از مچ قطع شده و با بند پویتین اون رو محکم بسته که جلوی خون ریزی رو بگیره.

گفت: وقتی از شما جدا شدم و رفتم سراغ دشمن، دیدم دشمن از روی یال کوه در حال حرکته. درگیر شدیم و چند تا نارنجک بین ما رد و بدل شد و دستم قطع شد.

گفتم باید عقب بری و دستت رو مداوا کنی. زیر بار نمیرفت.

بدون این که حاج علی بدونه، شاسّی بی سیم رو فشار دادم و از اونطرف بی سیم، شهید غلامعلی پیچک بگو مگوی من رو با علی شنید.

بهش گفتم باشه نرو عقب اما ببین پیچک چی میگه!

شهید پیچک گفت: علی جان! تکلیف میکنم که بری درمانگاه و به وضعیت دستت برسی.

لحظات عجیبی بود. دردِ قطع شدن دست حاج علی، تاثیری روی روحیه و عزم و اراده اش نگذاشته بود اما حالا قطرات اشکش را می‌دیدم که روی صورتش سرازیر شد و گفت برادر! من نیامدم که برگردم.

گفتم علی جان برو عقب دستت را پانسمان کن و برگرد. چاره ای نداشت. قبول کرد. در درمانگاه پادگان ابوذر دستش را عمل کردند. چند روز بعد هم خودم مجروح شدم و با حاج علی توی درمانگاه پادگان ابوذر هم اطاق شدم.

شهید حاج علی موحد دانش دو سال بعد در منطقه حاج عمران پرواز کرد اما برای همیشه در تاریخ، الگویی برای سربازان جبهه مقاومت ساخت.

سلام خدا بر شهیدان راه حق، سلام خدا بر این جان های پاک که هم زندگی و هم مرگشان موجب اعتلای جامعه اسلامیست. آری! با این ستاره ها می‌شود راه را پیدا کرد و با اقتدا به ایشان می‌توان راه را پیمود.

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6078
  • نویسنده : حاج ابراهیم شفیعی
  • منبع : کانال الوارثین

خاطرات مشابه

06آبان
قمقمه ی شهید حاج علی موحد دانش
مرحله اول عملیات بیت المقدس

قمقمه ی شهید حاج علی موحد دانش

ثبت دیدگاه