بسم الله الرحمن الرحیم
مرتضی دربندی املشی هستم از استان گیلان
انقلابی بودم. قبل از پیروزی انقلاب، انقلابی و پای کار بودیم. بعد، حدود سال 13۶۱ بود که برای آموزش به آبادان رفتیم. آنجا آموزش توسط شهید رحیم بردبار انجام شد. ایشان ابتدا ما را امتحان میکرد. خب ما اصلاً الفبای تخریب را هم نمیدانستیم.
آقای شمشکی آمد، از جلو نظام داد، از راست نظام داد. ما و هیچکدام از بچه ها نمیدانستند چگونه است. بچههایمان خب نظامی نبودند، بسیجی بودند. هر کدام شاید اولین بار بود که لباس نظامی به تن میکردند. یکی دست راستش را بلند میکرد، یک بندهخدا نشست. آقای شمشکی به پای یکی از بچه ها زد و پسر بیچاره افتاد. اکثر بچهها ناراحت شدند. البته این که ما هیچ آموزشی ندیده بودیم هم یک حقیقت بود. بعد گفتیم بهتر است اصلا برویم. همه گفتند میرویم. خلاصه بیشتر دو سوم از آن جمع رفتند. شاید ده، پانزده نفر مان ماندیم. آن هم از روی غرور. چون خجالت کشیدیم از آموزش فرار کنیم و برگردیم. حقیقتش همین بود. خلاصه ماندیم و کم کم جلو رفتیم. جلوتر که رفتیم، آقای شمشکی آمد و به صورت عملی تخریب را به ما آموزش داد. خب بالاخره ما هنوز کار نکرده بودیم. آقای شمشکی یک مین آورد و گفت: «این ضد تانک است.»
یواشیواش آموزش داد تا جایی که خواستیم برویم داخل میدان مین. میدان اینجوری بود که بعضی مین ها نیم متر زیر زمین بودند. این آبی که بخاطر بارش باران راه می افتاد، خاکها را میشست. مین هایی مثل مین گوجه ای را حرکت میداد. بعضی مین ها بالا تر میرفتند و بعضی پایین. نمیدانم چطور بگویم که ما با چه عذابی اینها را پیدا میکردیم. هر موقع داشتیم کار میکردیم، یکی دو تا رد میدادیم.
بعد از اتمام کارمان، بهمحض اینکه میدان را پاکسازی میکردیم، ماشین مین روب می آمد و قشنگ میدان پاکسازی میشد. اینجا مردم میگفتند: «آقا، اینجا چیه؟»
قبل از ورود به میدان مین، حتماً وضو میگرفتیم. نماز شهادت میخواندیم. به خدا اگر وضو نگرفته بودیم و نماز نخوانده بودیم نمیرفتیم. حتماً نماز میخواندیم.