بسم الله الرحمن الرحیم
ناصر اسماعیل یزدی هستم. از بچه های گردان تخریب.
از سال 59 یعنی قبل از اینکه جنگ شروع شود بحث کردستان پیش امد. من و چند نفر از بچه محل هایمان می خواستیم عازم کردستان شویم. در این فاصله که ما آماده می شدیم جنگ شروع شد. ما جزء اولین نیروهایی بودیم که در پادگان امام حسین آموزش دیدیم. ما گردان بسیج بودیم و گردان 9 سپاه هم با ما آموزش می دید. در یک مقطع بودیم. در حین آموزش متوجه شدیم که جنگ شروع شده است. آموزش ما تمام شد که من را به سوسنگرد فرستادند. دو ماه سوسنگرد بودیم که عراق بستان را گرفت. ما در شهر محاصره شدیم. شهید چمران می خواست که محاصره را بشکند که خودش شهید شد. و محاصره شکسته شد و ما از آن جا جبهه را شروع کردیم تا نزدیکی های مرصاد.
آشنایی بنده با تخریب ، بعد از عملیات والفجر یک توسط آقای پاداش و بچه های تخریب دیگری که مامور به گردان ما بودند. ما گردان حر بودیم و یک سری بچه ها مامور به گردان ما بودند که یکی از آن ها آقای داوود پاداش بود که از طریق ایشان ما با گردان آشنا شدیم بعد از اینکه از گردان حر تسویه حساب کردیم به تهران آمدیم و برای اعزام بعدی قصد داشتم که به تخریب بیایم. که در ان زمان خدمت رفتم و پاسدار وظیفه شدم. به تیپ سید الشهدا اعزام شدم و به مقر تخریب آمدم.
این ورود من به تخریب بود. یک سری کسر از خدمت داشتم چون که زمان قبل جبهه بودم حدود 15 الی 16 ماه به تخریب آمدم و تا عملیات خیبر در تخریب ماندم. بعد از عملیات خیبر ماموریتم تمام شد یعنی سربازیم تمام شد. تقریباً 4 الی 5 ماه از خیبر گذشته بود که هر چه منتظر شدم به عملیات بعدی بخورم ، عملیاتی شروع نشد. و ماموریت من هم تمام شده بود. پیش برادر عبداله آمدم او هم داشت برنامه ریزی می کرد. حاجی دوست نداشت بچه ها ساکت یک جا باشند و همیشه آن ها را پخش می کرد. یک سری آموزش های خاص می داد و یک سری را برای پاک سازی میدان های مین می فرستاد. اسم ها را می نوشت و یک سری را هم برای ثبت میدان گذاشت.
گفتم برادر عبداله من ماموریتم تمام شده است. و می خواهم بروم. ایشان گفت: باشه برو تسویه ات را بگیر و بیا. به تدارکات رفتم و برگه تسویه گرفتم و به ایشان دادم . همانطور که برگه را امضاء می کرد، گفت : برادر اسماعیل یزدی ، این را که گرفتی به پادگان ولیعصر برو. بعد از ولیعصر برو اعزام انفرادی بگیر و به منزل برادر سمنانی برو. کلت من خراب شده است و به برادرش داده ام که درست کند. از ایشان بگیر و برو پادگان توحید یک کامیون بگیر و یک سری مین ام نوزده بود آنها را هم بار بزن و به سراب گرم بیا.
چون ما سراب گرم یک زاغه داشتیم و از ان جا به تو می گویم که چه کار کنید. گفتم برادر عبداله من ماموریتم تمام شده است. دارم می روم اجازه دهید یک الی دو ماه تهران باشم و بعد ببینم که چطور می شود. یک نگاهی به من کرد و گفت روی پیشونیت ،وقف به جبهه نوشته شده است. این کاری که می گویم را انجام بده. گفتم نه ، من این را پاک می کنم چیزی نوشته نشده است. گفت : تو نمی توانی بخوانی فقط من می توانم بخوانم. گفتم : نه، من یه چند وقتی می خواهم در تهرام بمانم. گفت: شلوغ نکن ، همین که من می گویم.
حاجی یک خصوصیاتی داشت که فرمانده ی قلب ها بود. من هم اصلا جرآت نداشتم بگویم نه نمی روم. در آخر گفتم : چشم ، می روم. برگه را گرفتیم و آمدیم و یکی یکی ماموریت را انجام دادم. خودم بچه شهر ری بودم . به سپاه شهرری رفتم و گفتم می خواهم اعزام انفرادی بگیرم . گفت: نمی شود. اعزام انفرادی نداریم. گفتم: من کار دارم و حتماً باید بروم. حاج عبداله به من گفته بود اگر به شما اعزام انفرادی ندادند به پادگان ولیعصر پیش فلانی برو. من هم آن جا رفتم .
گفتم : اعزام انفرادی می خواهم. گفت: نداریم. گفتم : برادر عبداله نوریان گفته پیش شما بیایم. تا اسم برادر عبدالله را شنید چشمانش گشاد شد و گفت بیا. معلوم بود که در قلب آن ها هم نفوذ دارد. بریم پرونده تشکیل داد و برگه اعزام انفرادی را به ما دادند. وقتی مطمئن شدم که اعزام گرفته شد به منزل آقای سمنانی رفتم. برادرش در کمیته بود. اسلحه حاج عبداله خراب بود و داده بود که درست کنند. 45 داشت که گرفتم و آن را هم بعداً آب برد. 45 را گرفتم و به پادگان توحید رفتم. از لجستیک یک کامیون گرفتم ، مین ها را بار زدیم و به سراب گرم رفتیم. بارها را تخلیه کردیم و کلت را که تحویل دادیم، گفت : برای مریوامن آماده باش. گفتم: صبر کن از راه برسم. گفت: سریعاً باید به مریوان بروی. ماشینی که آن جا بود من را هم سوار کرد و به مریوان رفتم و به آقایان ناصر اربابیان و امین یشلاق و وحید بهاری ملحق شدم که داشتند آموزش ثبت میدان می دیدند. این هم ورود مجدد ما به گردان تخریب بود.