• امروز : دوشنبه, ۱۸ تیر , ۱۴۰۳
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت نهم)

  • کد خبر : 5666
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت نهم)

آقا را بردیم توی نظمیه، مدیر نظام می گوید، کنار دیوار شمالی دالان ورودی نیمکتی بود، آقا را روی آن نیمکت نشاندیم باز هم یادآور می شوم که آقا علاوه بر درد پایی که از موقع تیر خوردن داشت مدتی هم بود که مریض بود، روی نیمکت نشست وسط تابستان بود عرق کرده بود، عرق […]

آقا را بردیم توی نظمیه، مدیر نظام می گوید، کنار دیوار شمالی دالان ورودی نیمکتی بود، آقا را روی آن نیمکت نشاندیم باز هم یادآور می شوم که آقا علاوه بر درد پایی که از موقع تیر خوردن داشت مدتی هم بود که مریض بود، روی نیمکت نشست وسط تابستان بود عرق کرده بود، عرق از پیشانیش می ریخت، خسته به نظر می آمد، همینطور دو دستش را روی دستة عصایش و پیشانیش را روی دو دستش گذاشته بود، از وقتی که توی عمارت خورشید آن مستنطق گفته بود که هرکس کلمه ای از جریان در خارج نقل کند به همان مجازاتی می رسد که او الانه خواهد رسید، از همان وقت می دانست که او را می کشند مخصوصاً وقتی که موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را دید دیگر حتم داشت خود من در این هنگام به فاصله یک متری آقا به لنکه شمالی در نظمیه تکیه داده بودم، به کلی روحیه ام را باخته بودم، هیچ امیدی نداشتم شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه ای که آقایان در آن حبس بودند برپا کرده بودند، صحنه توپخانه مملو از خلق بود، ایوان های نظمیه و تلگرافخانه و تمام اطاق ها و پشت بام های اطراف مالامال جمعیت بود دوربین های عکاسی در ایوان تلگرافخانه و چند گوشه و کنار دیگر محهز  و مسلط ب هروی پایه ها سوار شده بودند، همه چیز گواهی می داد که هیچ جای امیدی نیست، تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود، یک حلقه مجاهد دور دار داره زده بودند چهار پایه ای زیر دار گذاشته شده بود، مردم مسلسل کف میزدند و یک ریز فحش و دشنام می داند، هیاهوی عجیبی صحن توپخانه را پر کرده بود که من ههرگز نظیر آن را نیدده بودم و نه دیگر به چشم دیدم …

ناگهان یکی از سران مجاهدین که غریبه بود و من او را نشناختم به سرعت وارد نظمیه شد و راه پله های بالا را پیش گرفت تا برود اطاق های بالا.

آقا سرش را از روی دست هایش برداشت و به آن شخصی آرام گفت اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخاتنه را نشان داد) که معطلم نکنید و اگر باید بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که باز هم معطلم نکنید.

آن شخص جواب داد: الان تکلیفت معین می شود، و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت بفرمایید آنجا (میدان توپخانه را نشان داد).

آقا با طمأنینه برخاست و عصا زنان به طرف در نظمیه رفت جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود، آقا زیر در مکث کرد، مجاهدین مسلح مردم را پسو پیش کرده راه را جلوی او باز کردند، آقا همان طور که زیر در ایستاده بود نگاهی به مردم انداخت و رو را به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود! و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد و به طرف دار راه افتاد.

روز سیزدهم رجب 1327 فمری بود، روز تولد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود یک ساعت و نیم به غروب مانده بود و در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا بهم خورد، آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود، همین طور عصا زنان با آرامی و طمأنینه به طرف دار می رفت و مردم را تماشا می کرد تا نزدیک چهار پایه دار رسید یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد (ناد علی) …

ببینید در آن دقیقه وحشتناک و میان آن همه جارو جنجال آقا حواسش چقدر جمع بود که نوکر حود را میان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا کرد …… هیچ وقت آن ساعت را فراموش نمی کنم …

ناد علی فوراً جمعیت را عقب زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت بله آقا …

نقشه‌ای که نگذاشت مشروطه آن طور که علماء بزرگ طرحش را ریخته بودند ، عملی بشود

مردم که یک جارو جنجال جهنمی راه انداخته بودند یک مرتبه ساکت شدند و می خواتستند ببینند آقا چکار دارد خیال می کردند مثلاً وصیتی می خواهد بکند، حالا همه منتظرند ببینند آقا چکار دارد … دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسه ای در آورد و انداخت جلوی ناد علی و گفت علی این مهر ها را خورد کن …… الله اکبر کبیرا ببیند در آن ساعت بی صاحب این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده نمی خواسته بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنانش بیفتد تا سند سازی کنند …

ناد علی همان جا چند تا مهر از توی کیسه در آورد و جلوی چشم آقا خورد کرد.

آقا بعد از اینکه از خورد شدن مهر ها مطمئن شد به ناد علی گفت برو و دوباره راه افتاد و به پای چهار پایه زیر دار رسید.

پهلوی چهارپایه ایستاد، اول عصایش را به جلو میان جمعیت پرتاب کرد، قاپیدند، عبای نازک مشکی تابستانه ای دوشش بود عبا را در آورد و همانطور به جلو میان مردم پرتابش کرد، قاپیدند.

در همین موقع بود که من رفتم توی بالا خانه سردر نظمیه تا بهتر ببینم.

با حال پریشان به یکی از ستون ها تکیه و همین طور از بالا نگاه می کردم چند متری بیشتر از دار فاصله نداشتم، زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهار پایه، روبه بانک شاهنشاهی و پشت به نظمیه قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد.

چیزهایی که از حرف های او به گوشم خورد و بیادم مانده این جمله ها هستند.

خدایا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم …

خدایا نو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم، گفتند قوطی سیگارش بود …

خدایا تو خودت شاهد باش که در این دم آخر هم باز به این مردم می گویم که مؤسس این اساس لامذهبین هستند که مردم را فریب داده اند …

این اساس مخالف اسلام است … محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر محمدبن عبدالله (ص) …

بعد از اینکه حرف هایش تمام شد عمامه اش را از سرش برداشت و تکان تکان داد و گفت از سر من این عمامه را برداشتند از سر همه برخواهند داتش این را گفت و عمامه اش را هم همانطور به جلو میان جمعیت پررتاب کرد، قاپیدند.

در انی وقت طناب را به گردن او انداختند و چهار پایه را از زیر پای او کشیدند و طناب را بالا کشیدند تا چهار پایه را از زیر پای او کشیدند یک مرتبه تنه سنگینی کرد و کمی پایین افتاد، اما فوراً دوباره او را کشیدنش و دیگر هیچکس از آقا کمترین حرکتی ندید، انگار نه انگار که اصلاً هیچ وقت زنده بوده:

در همین گیرو دار باد هم شدید تر شد گرد وغبار و خاک و خل تمام فضا را پر کرده بود بطوریکه عکاس ها نتوانستند عکس برداری کنند.

هوا گرم بود، همه خیس عرق، باد و ظوفان و گرد و خاک راستکیه نگفتنی بود

همینطوریکه من بالای ایوان نظمیه به ستون تکیه داده بودم و بهت زده مثل یک مرده این صحنه را تماشا می کردم یک مرتبه دیدم یک کسی از پشت سر مشت محکم به شانه ام کوبید: از جا جستم و نگاه کردم. دیدم امیر تومان سهران خان سالار مجلل عراقی مافوق من است، به من پرخاش کرد و گفت آخر اینجا ایستاده ای چه کنی برو خانه ات، گفتم قربان روز کشیک من است، دیگر هیچی نگفت و سرش را پایین انداخت و رفت سالار مجلل از مریدان آقا بود او هم حالش خیلی منقلب شده بود.

روی ایوان نظمیه میرزا مهدی عموی بزرگ شما در نزدیکی های من بوده با او چندان فاصله ای نداشتم وقتی که طناب دار کشیده می شد و آقا بالای دار می رفت دو مرتبه فریاد کشید (زنده باد مجازات! زنده باد مچازاتً و دست می زد!

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت اول)

پس از اینکه آقا جان تسلیم کرد دسته موزیک نظمیه پای دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع کرد به زدن، مزغون همینطور می رقصید.

آن وقت ها وسط توپخانه یک طارمی از تفنگ بود و در گوشه های این محوطه طارمی چند ارابه توپ روی سکو هایی قرار داشت ایوان نظمیه پر از ارمنی بود، میرزا مهدی هم میان همین ها بود. وقتی که موزیک راه افتاد مخالفین و ارامنه ای که توی ایوان جمع بودند و کف می زدند و شادی می کردند میرزا مهدی را روانه کردند پایین میرزا مهدی از بالاخانه پایین آمد و داخل گارد یکی از توپ های جلوی نظیمه می شد، گارد طرف جنوبیب، این گارد اگر چهار پنج متری با دار فاصله داشت میرزا مهدی داخل گارد توپ شد و از روی سکو شروع کرد به نظق کردن و بد گفتن مردم هم دست می زدند، و شنیدم که بعضی ها می گفتند (شیخ فضله به درک رفت) از بالای ایوان نظمیه یک کسی فریاد کشید و به مردم گفت همچین دست بزنید که صدایش توی سفارت به گوشش برسه (یعنی به گوش محمدعلی شاه. در اثر تلاطم و طوفان که دائماً جسد را بالای دار تکان می داد یک مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش گر پی به زمین افتاد!

تقریباً یک ساعت و نیم به غروب بود که عملیات شروع شد و آقا را به طرف دار حرکت دادند و تا پاره شدن طناب و افتادن جسد اگر نیم ساعت سه ربعی طول طول کشید.

ای داد و بیداد … یادم هست … خدا بیامرزد پدر شما را … یادم هست یک روزی با مرحوم حاج میرزا هادی از میدان توپخانه می گذشتم. پدرت رویش را به من کرد و گفت: مدیر نظام اینجا کجاست. اینجا همانجایی است که فجیع ترین جنایتها را به چشم خودم تماشا کردم! پدرت گفت: آن هایی که آن جنایت را کردند کجا هستند؟

گفتم آقا به چشم خودمان دیدم چه طور یکی به یکی همشان به غضب الهی گرفتار گردیدند: یکی درست سر سال آقا در همان دهه اول ماه رجب توی خانه اش گلوله باران شد، یکی دیوانه شده بود، این یکی اهل محل. خودمان بود، از زور فکر و خیال دیوانه شده بود و همش می گفت شیخ فضل الله حق داشت، او بهتر از ما فهمید، آمدیم سرکه بیندازیم شراب عمل آمد یکی یپرمه به تیر غیبی گرفتار شد یکی که مهم بود از دوتا چشم کور شد، آن یکی هم که از همه مهم تر بود با تفنگ شکاریش خودکشی کرد، عمارت خورشید هم که آتش گرفت، آخر خودمان به چشم خودمان دیدیم که بسیاری از مجاهدین دو آتشه کنار کوچه ها و خیابان ها نشسته گدایی می کردند، خودم به چشم خودم دیدم چند نفر از سران مجاهدین همه دست و پا ناقص توی همین میدان اراک نشسته بودند و رؤسائی را که رد می شدند به اسم صدا می کردند و می گفتند کو آن پلو خورشت هائی که بنا بود در خانه های ما بیاورید و بدهیم، آخر مگر نه ما همان هایی هستیم که شما را به این ریاست ها رسانیده ایم، به ما رحم کنید، اما کی اعتنایشان می کرد؛

از مدییر نظام پرسیدم: آیا شما یقین دارید که خود میرزا مهدی بود، جواب: ای آقا اختیار دارید من و میرزا مهدی با هم بزرگ شده بودیم چطور او را نمی شناختم؟!

شما می گویید هوهوا منقلب شد و عکاسان نتوانستند عکسی بردارند پس این عکسی که از دار شیخ نوری هست و او را بالای دار نشان می دهد چیست؟

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت پنجم)

من چنین عکسی نیدده ام، اگر یقیناً بعد درست کرده اند.

آیه از سوزره مؤمن است و چنین می باشد فستذکرون ما اقول لکم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد یعنی به زودی بیبیاد خواهید آورد آنچه را که به شما می گویم و کار خودم را به خدا وا میگذارم آن خدایی که به حال بندگانش بیناست مدیر نظام به اندازه ای این آیه را با روح خواند که بیش از انتظار من بود پرسیدم مگر شما سواد مذهبی هم دارید و قرآن هم میخوانید، جواب داد آقا اختیار دارید من پدر اند پدر روحانی بوده ام و همیشه با قرآن و تفسیر سرو کار داشته ام البته امروز دیگر چشمانم عاجز شده نمی توانم قرآن بخوانم ولی بسیاری از قسمت های آن را از بر هستم و پیش خودم اغلب زمزمه می کنم.

این همان نادعلی نوکر او بود که از وقت توقیف دائماً مراقب حال او می بوده.

در کی از نقطه های تحصن حضرت غبدالعظیم حاج شیخ سرپا می ایستد و قرآنش را از جیب بغلش در می آورد و سه مرتبه قسم می خورد که به این قرآن، به این قرآن به این قرآن من با مشروطه مخالف نیستم مخالفین می گویند ما دیدیم قرآن نبود قوطی سیگارش بود البته مقصود حاج شیخ چنانکه بعداً خواهیم دید مشروطه اسلامی و مجلس اسلامی می بوده: این حرف پای دار اشاره به آن قسم روی منبر است.

این قضیه باد را من بارها از اشخاص مختلف شنیده ام، همین جا هم سبوحی که خودش نبوده ولی از دیگران به حد اشباع شنیده است قضیه باد را نقل می کرد و همچنین می گفت که عکس برداری غیر ممکن شد عکس برداشته نشده است.

بهزادی هم خودش بعداً رسیده همین حرف را اینجا زده که باد می آمد من از پدر شنیدم که باد گرفته ولی بارها شنیدم که می گفت این عکس که از سردار مرحوم آقا هست واقعی نیست ساختگی است ضمناً باید متوجه بود که آن وقت خیابان های تهران آسفالت نبوده و به محض اینکه بادی بر می خاست فوراً گردو خاک بلند شده هوا را تیره و تار می کرد.

در چند مرتبه که مراجعه کردک به مدیر نظام او صراحتاً می گفت که سید عبدالله بهبهانی برگشت گفت آن کسی که این خر را بالا برده پایین می آورد و تیرش زدند به طوری که کسی نفهمید و سید صادق طبتاطبائی هم دیوانه وار زندگی کرد و مرد و مرحوم حجة الاسلام حاج شیخ علی اکبر برهان می فرمود که بعد از شهادت شیخ کسی خنده از مرحوم آخوند ملاکاظم خراسانی ندید تا از دنیا رفت.

این عکس مصنوعی دار شیخ نوری مدت ها در موزة جنایی شهربانی بوده اخیراً در اثر اقدامات بعضی ها آن را از آن جا برداشتنه اند.

آیا این اشخاصی که روز اعدام شیخ نوری در میدان توپخانه تجمع و تظاهر و رقص و شادی کرده اند چه کسانی بوده اند؟ مدیر نظام در این باره چیزی نمی گوید، فقط یک بار گفت که ایوان نظمیه پر از ارمنی بود این هم طبیعی است که در زمان ریاست نظمیه یک نفر ارمنی، یپرم ایوان نظمیه در چنین روز تماشایی پر از ارمنی باشد ولی عقیده بسیاری بر این است که اغلب این اشخاص مجاهدین قفقازی و ارمنی بوده اند یعنی کسانی که اصلاً نمی دانستند حاج شیخ فضل الله یعنی چه. به ایشان گفته بودند یک آخوندی است که با ملت و مشروطیت مخالفت کرده امروز دارند او ار به دار می زنند، حتی بعضی از تاریخ گران مخالف این حقیقت را اعتراف کرده اند، معروف است که متصدیان مستقیم دار و طناب و اعدام ارمنی بوده اند آیا در زمان ریاست نظیمه یک ارمنی این امر بعید به نظر می آید؟!

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5666
  • نویسنده : عباس شمس‌الدین‌کیا
  • منبع : کتاب شهید هرگز نمیمیرد

خاطرات مشابه

13تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت دهم)
اعدام شیخ شهید ، حاج شیخ فضل الله نوری

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت دهم)

13تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم)
همزمان با محاکمه بساط اعدام را فراهم ساختند

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم)

09تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)
از دستگیری شیخ فضل الله تا بازجویی و استنطاق

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)

ثبت دیدگاه