ما را سوار قایق کردند و ما به آن طرف آب رفتیم تا انفجارها را آن طرف جزیره بزنیم . ما حمال مواد بودیم . علی رضا رفاهی فرد را یادم است که آن موقع بود 6 الی 7 نفر بودیم که حمل مواد می کردیم. وقتی رسیدیم یک کلبه مانند بود که گفتند شما جان پناه بگیرید . پشت کلبه یک جاده خاکی بود دو شانه شیب دار داشت و کنارش آب و نیزار بود. فقط از این جاده باید تردد می کردیم.
از جاده رفتیم و آن طرف که رسیدیم یک کلبه ای بود که به بچه ها گفتند مواد را این پشت بگذارید و خودتان هم باشید و ما مواد را از این جا بر می داریم. عراقی ها از آن طرف فقط به رگبار می بستند. نمی دانم چرا ما تیر نمی خوردیم.
حاج عبدالله و سید امین صدر نژاد و سید اسماعیل موسوی را یادم است و یک نفر دیگر هم بود که اسمش یادم نیست. این سه نفر می دویدند و لوله پلیکایی که آرپی چی برعکس باز کرده بودند و از قبل نصب کرده بودند را می گذاشتند و فیتیله چاشنی را روشن می کردند و به کنار می دویدند و منفجر می شد و سوراخ می شد و برمی گشتند و آن یکی را روشن می کردند و مواد را می انداختند و دوباره انفجار می کردند. من هم دنبال آنها می دویدم اما پشت کلبه نمی ماندم.
حاج عبدالله دید که من جلوی رگبار با آنها می دوم و هر جا حاج عبدالله می رود کنارش می نشستم و بعد دنبالش می دویدم. تا اینکه حاج عبدالله یک انفجار را به من داد تا من بزنم . من سیم چین نداشتم . با سیم چین باید سرش را که گرد و خاک گرفته به صورت 45 درجه اوریب قطع کنیم و یک مقدار فشار دهیم تا باروت ها در فیتیله بالاتر بیاید و کبریت را روی آن بگذاریم تا نوک چوب کبریت روی باروت بچسبد .
فیتیله لای انگشتانمان بود و چوب کریت هم لای انگشتانمان و نوک کبریت بچسبد به فتیله و بعد پهلوی کبریت را روی این بکشیم . ضمن اینکه روشن شود باروت را هم روشن کند. روشن که شد داخل می اندئاختیم و فرار می کردیم. تا منفجر شود. من سیم چین نداشتم و یادم رفته بود که چطوری کبریت و فتیله را داخل انگشتانم بگیرم. کبریت را روشن کردم و زیرش گرفتم . حاج عبدالله گفت چه کار می کنی . مگه تو آموزش ندیدی و آن را از من گرفت و بعدی را هم نتوانستم انجام دهم. خیلی حالم گرفته شد که من آموزشی را که دیده بودم فراموش کرده بودم. تا اینکه گفتند سید اسماعیل تیر خورده است. ایشان را داخل نیزارها کشیدند من هم رفتم در نیزارها.
دیدم سید اسماعیل تیر خورده و حاج عبدالله و صدر نژاد بالای سرش هستند. گفتم بگذاریدش روی دوش من تا با خودم ببرمش. قبول کردند. نشستم و حالت گرفتم و سید اسماعیل را بلند کردند و روی دوش من انداختند، هر چه تلاش کردم نتوانستم حرکت کنم. گفتند بس است ، بگذارش زمین. زمین گذاشتمش و حسابی ضایع شدم. تیر به بازوی سید اسماعیل خورده بود و پهلو را سوراخ کرده بود و به ریه زده بود. بعداً حاج قاسم به ما یاد داد که وقتی ریه سوراخ می شود ، طرف دیگر نمی تواند نفس بکشد . یک نفر هم در بسیج شهری قبلا بچه ها شلوغ کرده بودند و فرمانده شان در پاگرد مسجد یک تیر هوایی شلیک می کند و تیر به تیرآهن می خورد و یک پوسته برگشته بود و به پهلویش خورده بود و از پلو ریه را سوراخ کرده بود. در این شرایط باید یک پلاستیکی در ان سوراخ قرار دهند و آن را ببندند تا هوا نکشد و طرف بتواند تنفس کند. من مسائل پزشکی را بلد نیستم . ریاضی خواندم و بعدا مهندسی خواندم. اما این سوراخ باید بسته شود تا شخص بتواند نفس بکشد. هم ان فرد در پایگاه بسیج شهری خفه شد و به شهادت رسید .
سید اسماعیل هم وقتی من رسیدم داشت خفه می شد و ما هیچکدام بلد نبودیم که چه کاری کنیم . بعداً حاج قاسم گفت اگر این کار را می کردید خفه نمی شد. من دیدم که نتوانستم ایشان را کول کنم و با خودم ببرم. نهایتاً گفتم : بروم و یک چیزی بیاورم. حاج عبداله نگران سید اسماعیل موسوی بود . ایشان را خیلی دوست داشتند. ایشان هم مثل اربابیان از بچه های عملیاتی مطرح گردان بود. غلام حسین رضائی بود . بعد از اربابیان و قاسم اصغری این ها جزء بچه های مطرح بودند. من دویدم و یک لنگه در چوبی پیدا کردم به عرض 40 سانت و طول 2 متر که دیدم عراقی ها روی آن مدفوع کرده بودند و مقداری از بدن گربه هم روی آن بود و گفتم این را چه کار کنمو به حاج عبداله گفتم یک لنگه در پیدا کردم ولی نجس است . با ناراحتی گفت : برو بیارش سید دارد جان می دهد.
دویدم بیرون نیزار در را برگرداندم و به خاک مالاندم و با خودم اوردم. سید را روی ان گذاشتیم و سه نفری تخته را پشت کلبه آورئیم. پشت کلبه بچه ها بودند و وقتی رسیدم مواد را ول کردند و حاج عبداله گفت : فقط به عقب برویم و سید اسماعیل را با برسانیم. . در یک راه فرعی دیگر رفتیم که غیر از آن راه داخل نیزارها رفتیم و بچه ها خسته شدند و دیگر نیم شد با این لنگه در راه برویم. من دیدم که یک سری میلگرد و پتو آن جا هست .
پتو را پهن کردم و دو تا میلگرد برداشتم و روی پتو گذاشتم که پتو به سه قسمت تقسیم شود. قسمت سمت راست را به وسط برگرداندم و سمت چپ را هم برگرداندم و گفتم حاج عبداله این برانکارد است. سید را بگذاریم رویش نگهش می دارد. حاج عبداله دید که این هیچ دوختی ندارد و من هم سه بار خرابکاری کرده بودم. حاج عبداله با تردید به حرف هایم توجه می کرد. گفتم من رویش می خوابم و شما بلند کنید و امتحان کنید. اگر من نیفتادم بعد سید را روی این بگذارید. گفت : بخواب. و من هم خوابیدم و گفتم این را در آموزشی در پادگان امام حسین به من در سال 61 یاد دادند. بالاخره توانستم یک کار مثبت انجام دهم. سید را روی این گذاشتند و میلگرد ها را از دوطرف بچه ها می گرفتند و می رفتند. نوبتی این میلگردها را می گرفتیم و می دویدیم.
رسیدیم به آن سر جزیره و دیدیم که یک سلاح سنگین که نمی دانم چه بود از انهایی که چرخ داشت گیر کرده بود در یک چاله ای که نمی شد آن را جابه جا کرد. یک سری اسیر هم گرفته بودند و پیراهن ها را دراورده بودند و با زیر پیراهن بودند تا شناخته شوند. نشسته بودند حاج عبداله دید که اینطوری است ، سید را در قایق گذاشتند و بردند. حاج عبداله به ما اشاره کرد و گفت همه بیائید و یک سرش را بگیرید تا بیرون بیاوریمش. یک تکان دادند و بیرون انئداختند و کار ان بچه ها ذرا هم راه اندئاختند. سوار قایق شدیم و جزیره را سریع تخلیه کردند چون دستور رسیده بود عملیات خیلی سنگین زور گذاشته بودند روی ام الرساس که نگذارند ما پیش روی کنیم و در فاو بچه ها خیلی راحت به جلو رفته بودند. ما برگشتیم آن طرف و سید اسماعیل شهید شد . روحش شاد باشد. داستان لباس غواصی هم این بود که بچه هایی که لباس غواصی می پوشیدند و در آب می رفتند سرما آنقدر زیاد بود که در آب ادرار می کردند. هم اینکه گرم می شدند و هم اینکه راحت می شدند. وقتی از آب بیرون می امدند نجس بودند. حاج قاسم هم می رفتند لب اب و لباس را در می آوردند و لباسشان را در می اوردند و غساله می گرفتند و خودشان را با پتو می پوشاندند و از آب بیرون می آمدند. و قرار بود که سریع ان جا را ترک کنیم. کمپرسی اوردند و بچه ها هم با ان پتو ها از کمپرسی بالا آمدند و نشستیم در کمپرسی و صاحب علی نباتی رسید امد بالا و دید جا نیست . بچه هم هم همه بی اعتنا بودند و ایشان هم از همان بالا با باسنش ول کرد روی بچه ها. حاج قاسم در فاو در رانش تیر دو زمانه خورد و در استخوان منفجر شد و پایش کوتاه و بلند شد. و استخوان پوکیده بود. بچه ها امدند مرخصی و من هم امدم به پادگان ولیعصر و گفتیم برویم و بچه ها را ببینیم و ایشان لنگان لنگان راه می امد. البته راحت بود و سرحال شده بود. از تاکسی که پیاده شدیم برویم به ان سمت خیابان خودش را به سر و شانه من اویزان کرد . حال زاری به خودش گرفت و لنگان لنگان که من متحیر شدم که الان حالش خوب بود. این اداها چیست. بعداً پرسیدیم که این چه کاری بود کردی. گفت : دیدم که بچه ها از نباتی کتک خورده بودند. و می دانستند که من مجروح هستم و حالم خراب است آن طور من را کتک زدند اگر می خواستم صاف حرکت کنم که من را می کشتند. یعی شوخی کردنشان خیلی خشن و دردناک بود. یکی از بچه ها ی گردان علی اصعر می گفت: در گردان علی اصغر یک سری از بچه ها لات و داش مشتی بودند البته لات معنوی بودند ولی این مدلی بودند. می گفت : فلانی از برق سر رشته داشت و می دانست اگر از پشت مهتابی سیم بکشد برقش کسی را نمی کشد. بچه ها را می گرفتیم و می گفتیم که اعتراف کن. با دو سر سیم شوک می دادیم به بچه ها . داد می کشیدند و شوخی شوخی به هم شوک الکتریکی می دادند. ان جا هم نباتی بدون ملاحظه خودش را روئی بچه ها پرت کرد و خودش را تکان تکان داد و جایش باز شد و خندید و گفت که من هم جا شدم. کمپرسی راه افتاد و به عقب آمدیم و آماده شدیم برای عملیات فاو که ادامه دهیم. این از ماجرای ام الرصاص و شهادت سید اسماعیل موسوی بود و خاطرات ما از آن زمان.