عملیاتی که بعد از عملیات بیت المقدس در آن شرکت کردم عملیات والفجر مقدماتی بود . خیلی عملیات بدی بود. من در عملیات والفجر مقدماتی تیپ محمد رسول اله (ص) گردان شهادت بودم. فرمانده تیپ ما این طور که یادم است حاج همت بود و فرمانده گردان ما یعنی گردان عمار ، حاجی بابایی بود . یک جوان ترک قد بلند بود . فرمانده دسته ما در عملیات والفجر مقدمالتی شهید صراف بود . بچه ها برای فرماندهایشان از شدت علاقه جان می دادند .
تلخ ترین عملیات برای من عملیات والفجر مقدماتی بود . ما خبر نداشتیم و تمام عملیات ما لو رفته بود. ما رفتیم و در فکه بودیم . از این عملیات خیلی خاطرات تلخی دارم . من در آن عملیات پیک گروهان بودم . از فرمانده مان پیام می گرفتم و پیش فرمانده گردان می بردم . شب آمدیم و پشت میدان مین ماندیم . همه روی زمین خوابیده بودیم و دستهای هم را گرفته بودیم . فرمانده دوشکا را گرفته بود به سمت میدان و همه را میزد و درو می کرد .
یک جوان ترک که از لشکر عاشورا بود رفته بود تا وسط میدان مین . بعدها که ما رفتیم گردان تخریب فهمیدیم که ایشان چه شیری بوده و چه دل و جراتی داشته است. وسط میدان مین رفته بود و یک سرنیزه اسلحه ژسه را برداشته بود و انگار با جنگ شوخی می کرد . آن سرنیزه را می زد به زمین و می گفت مین نیست بیاد بچه ها . می گفت : این ها فهمیدند ما آمدیم و ما را بسته اند به توپ و خمپاره ! تو رو خدا نترسید و بیاد رد شوید.
اترش عراق هم یک خمپاره می انداخت و ده نفر شهید می شدند . یکهو یک خمپاره یا مین ترکید و منفجر شد و ایشان شهید شد . بدن این شهید را از میدان گذاشتند کنار . اسم ایشان را نمیدانم اما یادم هست که ترک بود و به زبان ترکی می گفت : سردمه و ذکر یا ابوالفضل میگفت .
من چفیه رزمندگان را می گرفتم و روی بدنش می گذاشتم تا گرمش شود و رفتم پیشش و میگفتم خوش به حالت ! تو راه را برای ما باز کردی . ایشان می گفت خوش به سعادت شما !
من مدتی مریض بودم در خانه در بستر بودم و در دعا فقط به فکر این شهید بودم . این شهید ترک بود و در لشکر عاشورا بود من اسمش را یادم نیست . در این عملیات ما جهنم را به چشم خودمان دیدیم .
رفتیم جلو ! عراقی ها از سه طرف ما را می زدند. از جلو و از سمت راست و از سمت چپ مدام ما را می زدند و بچه ها آن وسط تکه تکه می شدند . یادم نمی رود شهید کارور فرمانده گردان مقداد بود که من دیدم برمی گردد ! به ایشان گفتم چرا برمی گردی ؟ گفت فرمان عقب نشینی صادر شده است.
همان روز و ساعات اولیه ی عملیات فرمان عقب نشینی صادر شد . ما ساعت 6 صبح به رمل ها رفته بودیم و تا صبح راه رفته بودیم و ساعت 2 و 3 شب به عراقی ها رسیدیم و آنها فهمیده بودند و بچه ها را زدند . عراق تا صبح ، یک سوم از آتشش را ریخت و صبح که شد همه ی آتیشش را ریخت . خیلی از شهدای ما در کانال ها ماندند .
یک چیزی از شهید هادی پور یادم است که ایشان فرمانده گردان عمار بود و خیلی شجاع بود . من یادم هست که هواپیماهای عراقی آمدند و بچه ها تیرباران می کردند . از بالا می زدند و به قول معروف طوری شده بود که میگفتند : سوراخ موش یک میلیون تومان و بدون استثنا همه فرار کردیم . اما ایشان زیر تیرباران هواپیما ایستاده بود و بیسیم دستش بود و داشت صحبت می کرد . ما که در کانال بودیم به ایشان می گفتم تو رو خدا بخواب ! تورو جان مادرت بخواب! اما او انگار اصلا نمی شنید. می خواهم بگویم خیلی شجاع بود.
شهیدی بود به نام شهید قدوسی ، بچه کرج بود . تیر خورده بود به دستش و دستش را نمی توانست تکان دهد . انگار دستش را به بدنش دوخته بودند . رفتم پیشش و گفتم بیا بریم عقب و التماسش کردم اما گفت نمی آیم!
گفت خشابت را بده به من و نارنجک هایت را بگذار پیشم . خشابم را دادم و خیلی التماسش کردم که با من بیا و برگرد. گریه کردم و گفتم بیا عقب . تانک های عراقی در حال آمدن بودند . گفتم الان تانک ها از روی ما رد می شن . گفت از روی من رد می شن ولی تو چرا ناراحتی ؟ من آرپی چی زن نبودم و پیک بودم . فقط تک تیراندازی بلد بودم .یک موشک آرپی چی مال یک شهید بود که آنجا افتاده بود . گفت آن را برایم بیار . نمی توانست راه برود و دستش هم از کار افتاده بود. برایش آوردم . با حالت زخمی شلیک کرد به سمت تانک ها و آنها ایستادند و از ترس جلو نیامدند . ما زخمی ها را در کانال می گذاشتیم . آنهایی را که می توانستیم با خودمان به عقب می آوردیم و آنهایی را که نمی توانستیم بدنشان در کانال ماند .
این عملیات بسیار اثر بدی روی ما گذاشت . هفتاد درصد رزمنده ها خیال می کردند که با عقب نشینی گناه کبیره کردند زیرا عقب نشنی را حمل بر فرار میکردند .
ما آمدیم پادگان دو کوهه و خیال کنید قیامت به پا شده بود . حاج صادق آهنگران برایمان نوحه می خواند که :
ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدان ما ! کو عزیزان ما!
بچه ها از گریه داشتند می مردند . خدا حفظ کند روحانیون آن زمان بسیار آدم های بزرگواری بودند . آنها آمدند و صحبت کردند و گفتند این فرار از جبهه نیست! این یک تاکتیک نظامی است و مارا دلداری می دادند و آراممان می کردند . الان که من دارم صحبت می کنم 40 سال گذشته است . من هنوز زهر آن عملیات در چشمم است و هر وقت که دعای توسل و کمیل و روضه می شود ، من یاد شهدای آنجا می افتم و گریه می کنم . آنها خیلی آدم های بزرگی بودند .