اما ماجرای عملیات بیت المقدس هفت…
ما در سمت چپ ارتفاعات شیخمحمد قرار گرفتیم. شرایط بسیار سخت بود و هوا بسیار سرد. ساعت چهار صبح درگیر شدیم و نزدیک به پنج صبح مهماتمان تمام شد. گردانهای بعدی که باید میآمدند، نیامدند. دلایل مختلفی داشت که اینجا جای آن نیست.
از زیر ارتفاع، تقریباً هر چند ثانیه یک گلوله به سمت ما شلیک میشد. ما فکر میکردیم اینها نارنجکهای دستی یا پلامین هستند. تا پنج صبح، یازده یا دوازده نفر از ما زخمی شدند. عراقیها میخواستند به بالای ارتفاع حمله کنند. تعدادی از بچهها به من گفتند: «شما بروید؛ ما سنگ از زیر یخها بیرون میکشیم و به شما میدهیم.» ما هم در همان دره میچرخیدیم و تا هوا روشن شد، در همان وضعیت ماندیم.
وقتی هوا روشن شد، به حاج آقای پسندیده که روحانی بود، گفتم: «برو پایین و فشنگ بیاور.»
او گفت: «عراقیها پاییناند.»
من دوباره گفتم: «بُرُو.»
سومین بار هم گفتم: «چشم!»
او تا فاصله ۵۰ تا ۷۰ متری از ما پایین رفت. درست زیر دست ما بود. یک نارنجک باز کرده بود و چادرش را باز کرده بود. یک گلوله به پشتش خورده بود و از سینهاش خارج شده بود. او هم نارنجک را رها کرده بود و به سنگر آمده بود. بدون فشار گفتم: «رفتی فشنگ بیاری یا رفتی چادر آتش بزنی؟»
گفت: «حاج آقا، آنها یک تیر زدند، من هم نارنجک انداختم.»
گفتم: «به کجا؟»
گفت: «اینجا.»
دیدیم که واقعاً تیر خورده بود. شرایط بسیار سخت بود. من از طریق بیسیم به آقای محصولی گفتم: «حاج آقا، نیروی کمکی بفرستید.»
او گفت: «مرید، فردا ظهر میتوانم نیرو بفرستم. نیروها در مهاباد هستند و تا فردا ظهر میرسند.»
گفتم: «عراقیها الان جلوی ما هستند و مقاومت میکنند. ۸۰ تا ۱۰۰ نفر دوباره در حال آمدن هستند. ما فقط ۷۰ یا ۸۰ نفریم و ۱۲ یا ۱۳ نفر از ما زخمی شدهاند. شرایط بسیار بد است.»
مجروحین هم اصرار داشتند: «ما را تنها نذارید.»
من گفتم: «یا همه شهید میشویم یا همه با هم میرویم. نگران نباشید؛ خدا شاهد است که شما را جا نمیگذاریم.»
همینطور که با مجروحین صحبت میکردم، ناگهان پشت سرم را نگاه کردم و دیدم یک سرگرد عراقی با یک نفر دیگر، پشت سر ما ایستادهاند و ما را تماشا میکنند. آنها از دره آمده بودند و دور ما را زده بودند. بعداً مشخص شد که به نیروهای کمکی گفته بودند: «تعدادشان کم است؛ همهشان را اسیر میکنیم.»
من به یکی از بچهها برای بالا بردن روحیه و کمی شوخی گفتم: «برو آن پدرسوختهها را بیاور.»
رفت و آورد. آنها هم خشاب را به زمین کوبیدند و میخواستند عسل بزنند. من گفتم: «نزن؛ بیتالمال است!» تا بچهها بخندند.
در نهایت، ۸۰ تا ۹۰ نفر دیگر به آنها پیوستند. ما هم کمکی نداشتیم. آقای مسعودی هم مدام میگفت: «مرید، مرید، وضعیت چیست؟»
من دیدم فایدهای ندارد و بیسیم ها خاموش کردم. به بچهها گفتم: «تیراندازی نکنید و خودتان را نشان ندهید تا زمانی که من دستور بدهم. وقتی گفتم “تیراندازی کنید”، آنوقت شلیک کنید.»
چون اگر زودتر تیراندازی میکردیم، عراقیها دور ما را میزدند. آنها فکر کردند ما همه اسیر شدهایم و تا فاصله ۱۰ تا ۱۵ متری ما آمدند. محوطه از خار و سنگ بود و پناهگاهی نداشتند.
به بچهها گفتم: «یک، دو، سه!»
در کمتر از پنج دقیقه، همه عراقیها را به زمین زدیم. همهشان کشته شدند، بدون استثنا. فقط یک نفر باقی ماند که همیشه قناس نداشت. بچهها با دوربین نگاه میکردند و میگفتند: «فلانی، نگاه کن! یک نفر پا شیر خورده است.»
یک تیر به مغزش زدم تا بیفتد. دیگری دستش را بلند کرده بود؛ یک تیر هم به دستش زدم. به همین ترتیب، همه را از راه دور کشتیم.
در پایان، یک نفر مانده بود. بچهها گفتند: «آن یکی را هم بزن.»
من گفتم: «نه، بگذار بره و به بقیه بگوید همه کشته شدند.»
حتی گفتم: «یک تیر هم خورده؛ ولش کنید.»
در مجموع، یازده نفر از نیروهای عراقی را اسیر کردیم. پس از آن، جنگ تقریباً تمام شد.
وقتی بیسیم را روشن کردم، آقای مسعودی گفت: «مرید، مرید! چرا جواب نمیدادی؟»
من گفتم: «حاج آقا، تمام شد.»
او فکر کرد من میگویم ما اسیر شدهایم و گفت: «مرید، نمیخواهم این حرف را بشنوم!»
من گفتم: «به خدا، تمام شد.»
گفت: «چی تمام شد؟»
گفتم: «تمام شد.»
دوباره گفت: «نمیخواهم این حرف را بشنوم!»
سرانجام گفت: «لا مَصْب! چی تمام شد؟»
گفتم: «حاج آقا، همهشان را کشتیم. تعدادی را هم اسیر کردیم و یک نفرشان هم در رفت.»
او گفت: «خدا خیرت بده.»
از اسیرانی که گرفته بودیم، هر کدام یکی از زخمیها را روی دوش گرفتند. حاج آقا پسندیده گفت: «نیرو نداریم.»
من گفتم: «اشکالی ندارد.»
یکی از آنها گفت: «یک دستم تیر خورده است. اسلحهام را برای من مسلح کنید.»
سلاحش را مسلح کردند و گفت: «فقط یک نفر جلوی ما بدهید.»
به این ترتیب، یازده اسیر را به بالا بردیم و یازده مجروح را هم با آنها بردیم. یکی از مجروحین باقی ماند. به دو یا سه نفر از بچهها گفتم که او را هم بالا ببرند، چون اگر عراقیها آن نقطه را تصرف میکردند، دیگر راه عقبنشینی نداشتیم.
بعد دیگر دیدم کسی نیست. گفتم: «حالا یک استراحتی بکنم.»
شب قبل، یک تلفنی با خانمم گرفته بودم و گفته بودم: «فردا میخواهم به شیراز بروم. اگر زنگ نزدم، راههایت را خودت تنظیم کن.»
او هم گفته بود: «باشه.»
من رفتم و زیر یک سنگ خوابیدم. نمیدانم گلوله تانک بود، توپ بود یا کاتیوشا، ولی یک گلوله مستقیماً به سنگر من خورد. قبلاً در عملیات خرمشهر، یکبار موج گرفته بودم و به بیمارستان امینآباد رفته بودم. مغزم حساس شده بود. اینبار هم دوباره من را موج گرفت.
وقتی به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان تبریز هستم و حاج آقا پسندیده دارد دعوا میکند و میگوید: «این فرمانده من است؛ باید یک اتاق باشیم.»
اما آنها میگفتند: «باید به بخش اعصاب و روان یا ارتوپدی بروید.»
من گفتم: «حاج آقا، چه شده؟»
گفت: «اینجوری است.»
گفتم: «نه، ایرادی ندارد؛ شما برو.»
همهمان در یک بیمارستان بودیم. زنگ زدم به بچههام و گفتم: «سلام علیکم.»
گفتند: «کجایی؟»
گفتم: «من تبریزم.»
گفتند: «خب، ما را جا گذاشتی؟ خودت از شیراز میزنی به تبریز؟»
گفتم: «یک کمی مجروح شدم. ناراحت نباشید.»
پس از مدتی، ما را به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند. چند سالی هم در تهران بودیم و به تدریج بهبود یافتیم.