پاییز سال ۱۳۶۲ بود و مثل سال های گذشته عاشورای حسینی فرا رسیده بود. شور و شوق آزادگان دربند برای عزاداری سالار شهیدان و یاران باوفایش در خانهٔ دشمن بعثی حال و هوای دیگری داشت. از یکی دو هفته قبل از محرم، برادران به فکر زمینهسازی اجرای مراسم افتادند.
ابتدا به مسئولان آسایشگاهها اعلام کردند به عراقیها بگویند که ما عزاداری خواهیم کرد. عراقیها که از نحوه مراسم اطلاع نداشتند یا خود را به نادانی میزدند، به مسئولان ما قول دادند که مزاحم برگزاری مراسم نشوند. محرم ماه عشق و جانبازی معشوق فرا رسید.اسرا الگوی خویش را حضرت زینالعابدین (ع) و زینب کبری (س) به حساب میآوردند و در انجام رسالت سجادی خویش هر گونه مسامحه و سازش با دشمن را خیانت به اسلام و آرمان مقدس شهدا و نظام جمهوری اسلامی میدانستند.
با فرار رسیدن ایام عاشورا، به پیشنهاد عدهای از بچهها قرار شد بر روی سینه همه بچهها جمله «یا حسین مظلوم» نوشته شود که این کار در عرض یکی دوشب به طور مخفیانه انجام گرفت و با شور و شوقی که بچهها داشتند به سرعت گلدوزی شد. اول محرم فرا رسید و بچهها از همان ابتدا شروع به سینهزنی و نوحهخوانی کردند و شبها از ساعت هشت این کار را انجام میدادند. هنوز یکی دو روز نگذشته بود که مسئولان عراقی اعلام کردند عزاداری را آهسته و بدون سینهزنی انجام دهید ولی این طرح از سوی اسرا رد شد. آیا میشود برای سرور و سالار شهیدان بر سر و سینه خود نزنیم؟هرگز.
اول تهدیدها شروع شد. شب سوم یا چهارم بود که در چند اتاق را بستند و عزاداران حسینی را زندانی کردند. شب ششم هنگام سینهزنی یک افسر عراقی که سروانی گردن شکسته بود و قوطی قرمز نیز به گردن داشت وارد اتاق ما شد(اتاق شماره۶). او ابتدا از در دوستی وارد شد و گفت: «چرا شما سینهزنی میکنید؟ این کار حرام است و ظلم به نفس است.» چند تن از بچهها بلند شدند و به او جواب دادند. از جمله برادر قاسمی که از بچههای تهران بود در جوابش گفت: «ما از کودکی در دامان مادرمان اشک حسینی بر صورتمان ریخته شده و حالا ترک آن برای ما بسیار سنگین است.»
افسر عراقی فوراً دستور داد اسم او را یادداشت کردند و پشت سرش اسم همه افرادی که به او جواب داده بودند نوشته شد. بعد هم افسر عراقی با فحش و تهدید اتاق ما را ترک کرد.
شب تاسوعا فرا رسید و سینهزنی همچنان ادامه داشت. عراقیها با عده زیادی از افراد گارد حفاظت اردوگاه پشت پنجره اتاقها آمدند و هر چه فریاد زدند که سینه نزنید، کسی گوش نداد. ناگهان در اتاق باز شد و چند جلاد دائمی اردوگاه وارد شدند. ابتدا و چند نفری را جدا کردند و در گوشهای از اتاق نشاندند. ناگهان و با یک سوت حدود ۵۰ سرباز لخت باتوم به دست وارد شدند و مثل گرگهای گرسنه به ما هجوم آوردند. به هرجا که دستشان میرسید ضربه میزدند.
پس از پنج دقیقه با سوت افسر عراقی همه سربازها از اتاق خارج شدند (البته ناگفته نماند که جدا کردن بچهها به خاطر تفرقهاندازی بود ولی آنها هم با هوشیاری موقع کتک زدن داخل جمع بچهها شدند و کتک خوردند که این بیشتر کفر عراقیها را درآورد) پس از درگیری اتاق به خون کشیده شده بود. از سر و صورت اکثر بچهها خون میریخت. در همان حال، حدود ۲۰ نفر از اسرا، از جمله آنهایی که جواب افسر را داده بودند، جدا شدند و برای کتک خوردن خصوصی به زندان رفتند. بعد از رفتن عراقیها بچهها دوباره جمع شدند وشروع به سینهزنی کردند و عراقیها از پشت پنجره نگاه میکردند.