خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی)
آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت سوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت دوم خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید .
دیماه سال 1393 بود که به نیروی مخصوص رفتم . فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده معروف به سید ابراهیم بود .
سید ابراهیم خیلی فعال بود . او بر خلاف بعضی گردان ها که خیلی شل و ول بودند تمرینات سختی با نیروها میکرد . کارهایی مثل آموزش جنگ شهری ، رفتن به میدان تیر ، گوه پیمایی . میگفت نیرو مخصوص باید مخصوص باشه . باید کار کشته باشه . محل تمرین شهر غسوله در ریف دمشق بود . چون پانزده سال کار آموزشی کرده بودم . در همان یکی دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم . به همین جهت او من را مسئول دسته کرد .
سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمیداد . معیار او برای انتخاب افراد عملکرد آنها در میدان جنگ بود . زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم ، او جانشین نداشت . گردان او سه گروهان داشت . مهدی صابری با نام جهادی غلامحسین ، فرمانده گروهان حضرت علی اکبر بود . علی احمد حسینی با اسم جهادی ذوالفقار هم فرمانده گروهان دیگر…
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم اوضواع جوری نبود که مثلا اگر شما پانصد فشنگ کلاش برای میدان تیر میخواستید به لجستیک نامه بزنی و کارها روال منطقی داشته باشد . همه چیز با یک سوت و صدا حل میشد . سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمیکرد به این امور بپردازد . من به دلیل فعالیت در بسیج سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم . لذا این آشفتگی را کمی سر و سامان دادم و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم . به نجفی مسئول لجستیک گفتم : آقای نجفی! از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم ازتون لجستیک نباید بدی بیرون . علاوه بر این ، تمام گروهان ها را لیست بندی کردم ، سطح سوادشان را آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم . از همه هم کار میکشیدم . کارها راست و ریس شدند . سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمد .
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم . آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود . با اون هم صحبت شدم .
بین صحبت دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد . پرسیدم سید چی شد ؟ به هم ریختی ؟ چیزی شده ؟ گفت نه عزیزم . خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی ، من یاد حسن می افتم . گفتم کدوم حسن ؟ گفت : حسن قاسمی دانا . با تعجب گفتم : اع ؟ تو حسن رو میشناختی ؟ گفت آره ما با هم بودیم . حسن کنار خودم شهید شد .
من با حسن رفیق بودم . توی رزمایش ها همدیگر را میدیدیم و با هم ارتباط داشتیم . سیدابراهیم ادامه داد : تو چون مشهدی صحبت میکنی من همیشه یاد حسن می افتم . به حسن علاقه خاصی داشت . خیلی به او وابسته بود . یکی به حسن قاسمی یکی به مهدی صابری .
از آن به بعد هر روز که میگذشت بیشتر شیفته ی سید ابراهیم میشدم . از همه لحاظ قبولش داشتم . به عنوان استاد به عنوان فرمانده ، به عنوان برادر . همه جوری قبولش داشتم . طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم …
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی)
آنچه در این مطلب مطالعه فرمودید قسمت سوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی بود . جهت مطالعه قسمت چهارم خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید .