• امروز : سه شنبه, ۱۲ تیر , ۱۴۰۳
مصلحت و مشیتش نبوده که آن جا به شهادت برسد

جانباز فتنه تقلب شهید مصطفی صدرزاده

  • کد خبر : 5622
جانباز فتنه تقلب شهید مصطفی صدرزاده

برای کاری توی شهرک رفتم و نگاه کردم و دیدم جلوی مسجد اتوبوس ها ایستاده اند. آقا مصطفی اینطرف آنطرف می دوید. گفت چه خبره؟ گفتند در میدان ولیعصر تهران جشن پیروزی آقای دکتر احمدی نژاد است. ده تا اتوبوس حرکت کردیم مصطفی و محمود با موتور آمدند. گفتم بچه ها شما هم سوار اتوبوس […]

برای کاری توی شهرک رفتم و نگاه کردم و دیدم جلوی مسجد اتوبوس ها ایستاده اند. آقا مصطفی اینطرف آنطرف می دوید. گفت چه خبره؟ گفتند در میدان ولیعصر تهران جشن پیروزی آقای دکتر احمدی نژاد است. ده تا اتوبوس حرکت کردیم مصطفی و محمود با موتور آمدند. گفتم بچه ها شما هم سوار اتوبوس بشید. به من قول دادند که از کنار اتوبوس جدا نشوند. همه با خانواده  و زن و بچه آمده بودند. داشتیم می رفتیم که در یک جشنی شرکت کنیم. به میدان ولیعصر رفتیم.

موتورهایمان را پارک کردیم. اتوبوس هم قرار بود همین جا باشد. دیدیم که یک جمعیت بسیار زیادی در میدان ولیعصر در جشن آقای احمدی نژاد شرکت کردند. ما هم رفتیم و به آن ها ملحق شدیم. یکی دو ساعت در جشن شرکت کردیم . بعد از سخنرانی های ایشان قرار شد برگردیم و سوار ماشین هایمان بشویم. من و آقا مصطفی سوار موتورهایمان شدیم، یک سری از بچه ها نیامده بودند. حاجی به ما می گفت برویم، ما از ایشان خواستیم که بمانیم و یک سری از بچه ها که دیر آمدند به ما ملحق بشوند. گفتیم شما راه بیفتید و ما در مسیر به شما می رسیم. برگشتیم و به مسیر ادامه دادیم.

از پل زم زم به بعد متوجه یک سری چیزها شدیم. آقا مصطفی به ما می گفت این ها بد به ما نگاه می کنند. ما متوجه یک سری چیزها شدیم ولی فکر نمی کردیم برویم و به یک جماعتی برسیم که فکرش را نمی کردیم که این همه و سیلی از جمعیت ایستاده باشند. جماعتی هم که زن و بچه داشتند و از بالا می آمدند، رسیدند و باید آن جا می ایستادند چون نمی توانستند حرکت کنند. آن آدم ها شروع به فحش دادن و سنگ پرتاب کردن، کردند. این ها که سنگ را پرتاب می کردند ، من می دانستم که کسانی که با زن و بچه این جا ایستاده اند. این ها هم سنگ پرتاب می کنند و جواب آن ها را می دهند. که یک نفر این کار را کرد. بالای تاج یک نیسان رفت، شروع کرد به جواب آن ها را دادن و سنگ می زد. من دیدم این ها، آن ها را تحریک می کنند. آقا مصطفی ترک موتور بودند و من جلو نشسته بودم. آمدم پایین و پریدم روی نیوجرسی . داد زدم گفتم آقا بیا پایین و شما جواب آن را نده. به این خواهرهایی که داشتند جواب میدادند گفتم هیچی نگید، تحریک نکنید. همین که به این طرف برگشتم، دیدم همه دارند با زن و بچه برمی گردند. یک صحنه ی عجیبی بود. برگشتم، نگاه کردم و دیدم مثل سدی که بشکند و آب سرازیر بشود، آدم ها روی ما سرازیر شدند. از روی نیوجرسی برگشتم پایین. آقا مصطفی گفتند محمود بدو برویم. آمدم موتور را برگردانم ، یک نفر با دستاش به پشت من زد افتادم و موتور هم افتاد. بنزین موتور را کشید فندک زد و موتور آتش گرفت. ما که به سمت بالا شروع به دویدن کردیم . همه مسیر را با سرعت هرچه تمام تر رد کردم، پنجاه متری که رفتم یک حسی بهم گفت اقا مصطفی نمی آید. برگشتم نگاه کردم دیدم بله، یک عده، ده-بیست نفر روی سرش ریختند و دارند با چوب و هر چه که در دستشان بود داشتند آن را می زدند. خیلی وضعیت خرابی بود. خیلی حالت عجیب غریبی بود. مردم لای ماشین ها گیر کرده بودند. به سمت آقا مصطفی برگشتم ، رسیدم و گفتم چرا می زنید؟ شروع کردند و با من هم درگیر شدند. از آن جایی که می دانستم که اگر به زمین بخورم آسیب می بینم، مقاومت کردم و آنها هم هر کاری کردند که را زمین بزنند، نتوانستند. یکی دو نفرشان دلشان به رحم آمد و کمک کردند زیر بغل آقا مصطفی را گرفتند، روی کولم دست انداخت. برگشتیم و شروع به دویدن کردیم.

شیفته ی سیدابراهیم شدم ، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم ...

حالا من و اقا مصطفی داریم می رویم، و خون هم از پاهایشان جاری بود. رو به بالا داشتیم می آمدیم، پنجاه متری که آمدیم، یک معجره ی الهی اتفاق افتاد . دیدم که یک دکتر به ما دست تکان می دهند. می دانستم آقا مصطفی زخمی شده است. که به ما اشاره کرد که سریع به سمت اتوبوس امداد رفتیم. آقا مصطفی را در اتوبوس گذاشتم. که یکی از این دکترها به من گفت که خودت هم باید بالا بروی. مثل اینکه زمانی که داشتیم برمی گشتیم کسی یک چاقویی به پشت من زده بود. در این حین دیدیم که یک نفر دستش را از اتوبوس داخل آورد، پرده را کنار زد، داد زد دوتاشون هم اینجا هستند. دیدیم که یک جمعیت فقط دنبال ما هستند . خود اقای دکتر فهمید که این ها دست بردار نیستند. برگشت آمد و در پای مصطفی داشت کار می کرد، دیدیم که یک سنگی از شیشه داخل اتوبوس آمد، شیشه شکست. عربده می زدند که این ها باید بیرون بیایند. اگر بیرون نیایند ما شروع به آتش زدن اتوبوس می کنیم. این دکتر اصلی به این نتیجه رسید که باید برود و با این ها صحبت کند. گفت چرا این کار را می کنید؟ این ها مریض ما هستند. این ها زخمی هستند. برگشتند و آمدند اما هنوز آن صداها می آمد. دور اتوبوس خیلی شلوغ شد. یک لحظه صدای پرستار امد که گفتند آمبولانس آمد. واقعا معجزه ی الهی بود وگرنه در آن شلوغی و ترافیک و در آن بزن بزن، از کجا آمد و بغل این اتوبوس امداد رسید.واقعا خود خدا می داند. زیر بغل اقا مصطفی را گرفتم و سریع در آمبولانس رفتیم. و بعد به بیمارستان رسیدیم. ساعت فکر می کنم یازده-دوازده شب شده بود. خیلی نگران شدم، وقتی به شهرک برگشتم متوجه شدم خدا مصطفی را نجات داده است. مصلحت و مشیتش نبوده که آن جا به شهادت برسد.

فرمانده ای که از فرماندهی فراری بود
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5622
  • منبع : برشی از مستند عابدان کهنز

خاطرات مشابه

03تیر
شیفته ی سیدابراهیم شدم ، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم …
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (قسمت سوم)

شیفته ی سیدابراهیم شدم ، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم …

02تیر
اولین دیدار و آشنایی من با شهید مصطفی صدرزاده
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (قسمت دوم)

اولین دیدار و آشنایی من با شهید مصطفی صدرزاده

29خرداد
نهی از منکر به شیوه ی شهید مصطفی صدرزاده
اگر بچه محل ها چیزی به ایشان نمی گفتند، آقا مصطفی رد می شدند و می رفتند

نهی از منکر به شیوه ی شهید مصطفی صدرزاده

ثبت دیدگاه