اولین باری که شهید صدر زاده را دیدم در باغ آقا نصرت الله بود . آن روز شهید صدر زاده به من گفت : ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی نیمه کاره است. گفتم خب؟!
گفت ما بسیجی های این جا هستیم . اگه دوست داشتید ما جمعه صبح ها کلی مراسم مفرح داریم. گفتم که چه مراسمی؟ گفت مراسم باز و بسته کردن اسلحه داریم، صبحانه می خوریم، زیارت عاشورا می خوانیم، پینگ پونگ بازی می کنیم، فوتبال دستی بازی می کنیم ، پلی استیشن هم داریم. گفتم همه اش مفتکی؟ گفت همه اش مفت.
همان شب آمدم به پدرم گفتم : بابا! می خواهم به پایگاه بسیج کهنز بروم . گفت مگر پایگاه بسیج خودمان را ازت گرفتند که بری کهنز ؟ اصلا نمی خواد بسیج بری.
گفتم چرا؟ گفت آنجا مغزتان را شست و شو میدهند، بسیجی ها آدم های خوبی نیستند. فردا می آیند و تو را به زور می برند جنگ و میگویند باید بمیری. نرو ، گولت می زنند. این را که گفت، من کمی ترسیدم. با خودم گفتم این ها عجب آدم های عوضی ای بودند. آمده بودند من را گول بزنند که کجا ببرند؟ خوب شد اون روز با ایشان نرفتم.
گذشت و یک هفته یا دو هفته بعد باز به ذهنم آمد . یادم آمد که فردا جمعه است و آقا مصطفی گفته بودند که جمعه ها مراسم داریم . خلاصه یواشکی از خواب بیدار شدم، به پدرم گفتم دارم میرم کوچه بازی کنم. به خانواده ام نگفتم و رفتم کهنز . رفتم ببینم چه خبر هست . خیلی برای من جالب توجه بود چون اسم اسلحه را آورده بود و پلی استیشن . گفتم حتما راست میگوید. میروم ببینم چه خبر هست.
دیدم ساعت هشت- نه صبح است و درب مسجد هم باز است و داخل مسجد . دیدم یک تعداد ایستاده اند و ستون کشی کردند . بسیجی ها ، ردیفی پشت سر هم ایستاده بودند. همین آقایی که من را در باغ گرفته بود هم سر ستون با یک دست لباس و چفیه ایستاده بود. و داشت به این ها به چپ چپ و به راست راست می گفت.
اولش خجالت می کشیدم داخل بروم. دیدید یک نفر که وارد یک جا می خواهد بشود اولش خجالت می کشد. گفتم خدایا بروم، نروم؟! نکنه پدرم راست می گفت . بعد گفتم بگذار بروم و یک سلام علیک کنم و بعدش دیگر نمیروم. همین که داخل شدم، آقا مصطفی که آن سر ایستاده بود و برگشت گفت : به هه سلام آقا دزده! من هم گفتم سلام آقا بسیجیه. اصلا همان اول مهر آقا مصطفی به دلم افتاد.
یک گروه ثارالله بود و یک گروه حضرت ابالفضل بود که از ملت یک می آمدند. یک دونه هم گروه محمد رسول الله بود. سه تا گروه بودند. هر کدام برای یک طیفی بودند. مثلا ثارالله فقط بچه های شهرک سپاه بودند. گروه حضرت اباالفضل فقط بچه های ملت یک بودند و یک گروه به نام محمد رسول الله درست کرده بود که از همه طیفی داخلش می رفتند.مثلا یک نفر از این طرف آمده و یک نفر از آن طرف .
خلاصه دیدم که نه! اینطوری نمیشود. بعد دعوامون شد و بچه های محمد رسول الله ریختند سر من و من را زدند. گفتم آقا مصطفی!؟ … گفت ببین کارت زاره . اینجا همین طور هست . تا آخر هم همین هست. تو با این ها نمی سازی این ها هم نمی توانند تو رو توی گروه خودشون جا بدهند. یعنی فوتبال بشه تو بیرونی، اگه بخوان پینگ پونگ بازی کنند، اول خودشون بازی می کنند بعد توبازی می کنی، سرگروه هم هستند و چیزی هم نمی توانی بهشون بگی. تو باید برای خودت یک گروه تشکیل بدهی.
گفتم چطوری گروه تشکیل بدم؟ گفت در محله تون دوست و رفیق نداری؟ گفتم هزار تا! چرا ندارم؟! گفت با دوست ها و رفیق هات بیا و یک گروه تشکیل بده. فرداش من رفتم مدرسه مون، به بچه هامون گفتم آقا یک جایی میرم بسیج، صبحانه میدهند، هر چیزی که توی خونه هاتون نخوردید اونجا میدهند . زیارت عاشورا هم می خوانند و چقدر هم بازی می کنند. هرچقدر به دوستانم می گفتم کسی باور نمی کرد. یادم هست سری های اول، رضا رستمی و بهنام صحبتی و علی راد پور بودند که با من امدند . رفتم به بهنام صحبتی گفتم اسلحه میارن، واقعی! واقعی واقعی، بعد میارن و میدن به تو که بیا، باهاش بازی کن . باز و بسته اش کن. آموزش میدن. گفت جدی میگی؟
آقا ما هفته بعدش سه نفر از رفیق هام رو برداشتم و بردم و آقا مصطفی یک گروه تشکیل داد و گروهمون شد گروه امیرالمومنین و من رو هم سرگروه گذاشت.