• امروز : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (قسمت اول)

شنیدم مسجدی هست که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام میکنند

  • کد خبر : 1662
شنیدم مسجدی هست که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام میکنند

مرتضی عطایی هستم ، متولد سال 1355 در مشهد ، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره ، سه خواهر و سه برادر . شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است . کارهایی مثل لوله کشی سرد و گرم ، شوفاژ ، آبگرمکن ، پکیج ، هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی […]

مرتضی عطایی هستم ، متولد سال 1355 در مشهد ، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره ، سه خواهر و سه برادر . شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است . کارهایی مثل لوله کشی سرد و گرم ، شوفاژ ، آبگرمکن ، پکیج ، هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود بیست سال است که دارم کار تاسیسات میکنم . از سال 73 عضو بسیج شدم و پانزده سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم . مدتی در کار آموزش بسیج کار میکردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم . یکی از کسانی که در بسیج با اون آشنا بودم حسین قاسمی دانا بود . او جزو مربیان آموزش بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت دورادور با هم ارتباط داشتیم .

اردیبهشت 1393 خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد و من اصلا اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است . مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا صلوات الله علیه بود . آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا صلوات الله علیه خواستم قسمت ام شود من هم به سوریه بروم .

گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق عده ای از دوستان مسیر نجف تا کربلا پیاده رفتیم . طی مسیر صحبت همین قضیه شد . از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام میکنند . جرقه اولیه همان جا در ذهنم خورد .

بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد ، یک روز مدارکم را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در گلشهر ثبتنام میکردند . وقتی مدارکم را خواستند من هم شناسنامه ، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز . گفتند آقا شما که ایرانی هستی ؟ گفتم : ایرانی ام دیگه ، پش چی میخواستی باشم ؟ گفتند اشتباه آمدی . اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبتنام میکنند . حسابی خورد توی پرم . هرچه عجل و التماس کردم گفتند : نه آقا امکان نداره .

اصلا خیر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام میکنند . از طرفی چونهویت ام معلوم و آنجا تابلو شده بودم دیگر نتوانستم بروم مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم . آنها کاملا میدانستند من ایرانی هستم . اگر همان اول در جریان بودم مدرک افغانستانی جور میکردم و میگفتم من افغانستانی هستم . یا اگر مدرک هم نداشتم میرفتم چند نفر را بعنوان معرف پیدا میکردم ولی با این اوضاع بلیط ام کاملا سوخت و دیگر نمیتوانستم کاری کنم .

آمدم خانه ، از تمام مدارک بسیجی ام کپی گرفتم و گواهی های مربی گری ، گواهی های خدمت ، تقدیرنامه ها ، تشویق نامه ها ، از همه اینها که حدود سی برگ میشد ، کپی گرفتم و بدم به همان مسجد گلشهد . آنها را نشان دادم و گفتم :این رزومه کاری منه ، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد . مجددا گفتند نه آقا اینخا فایده ای نداره . مسئول ثبت نام شخصیبود به نام افضلی که از بچه های خود افغانستان بود . اوگفت : آقا ! همه اینهایی که شما میگی درست ، ما قبولت داریم ، ولی نمیشه شما رو ثبتنام کنیم . اگر بشه کاری هم کرد میتونم با مسئولین صحبت کنم ، بری تهران برای آموزش بچه ها افغانستانی ، فقط در این حد …

گفتم آقا اگر جور بشه من میخوام برم اون طرف . منظورم سوریه بود . گفت : نه آقا نمیشه …

خیلی این در و اون در زدم . تا یک هفته هرشی میرفتم گلشهر . با این که فاصله گلشهد تا خانه حدود 25 ، 30 کیلومتر بود ، اما هرشی نیم ساعت قبل از اذان مغرب بودم . میخواستم هرجوری که شده بک راهی پیدا کنم .

در آن مسجد همه افغانستانی بودند . گلشهد منطقه  ای در پایین شهر مشهد است که مجل تجمع و سکونت افغانستانی هاست . البته آنها در سطح شهر هم زیاد هستند ولی تقریبا مرکزیت شان در گلشهر است .

دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود . آنجا اتاقی داشت که کار ثبت نام در آنجا انجام میشد . بچه های افغانستانی می آمدند ، مدارک میدادند ، ثبت نام میکردند و پیگیر کارهای اعزار شان میشدند .

چون هرشب میرفتم آنجا ، تقریبا با آنها آشنا شده بودم . موقع نماز که میشد همه میرفتند نماز ، بعد نماز به نوبت اسم ها را میخواندند . کسانی که ثبت نام میکردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی می بودند .

بالاخره یک شی شماره تلفن افضلی را از یکی از بچه های انجا گرفتم شاید به دردم بخورد . او به من گفت : بابا ! فایده نداره . شما هرچی هم که بری و بیای ثبت نامت نمیکنیم . به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت نام نکنید . گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید با شما برخورد میکنیم و اخراج میشید …

یک روز که در خانه بودم فکری به سرم زد . از طرف بسیج یم دستگاه بیسیم تحویل من داده شده بود به نام بصیر . شبکه این بیسیم ها باز است و موبایل را هم میشود با آن شماره گیری کرد . بیسیم بصیر دو تا خصوصیت دارد . یکی عدم نمایش شماره ، دیگر این که باید مثل بیسیم وقتی صحبت میکنی شاسی آن را بگیری . زمان صحبت طرف مقابل متوجه میشود شما داری با بیسیم صحبت میکنی .

آن روز به سرم زد با این بیسیم یک زنگ به افضلی بزنم . نمیخواستم کسی در خانه متوجه شود . البته کمی زمینه سازی کرده بودم . چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم مدتی ثبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمت ام شد حدود چهل روز در حرم سید الشهداء صلوات الله علیه کار تاسیسات انجام دادم . تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد ، به خانمم بگویم که مجددا کارت عتبات درست شده و باید به عراق بروم . آمدم توی حیاط خانه ، بیسیم را روشن کردم و بدون این که چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم ، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم . اصلا نمیدانستم جه حرفی باید بزنم و خودم را چطور معرفی کنم . از طرفی او یک هفته هرشب من را دیده بود و میشناخت . تنها کاری که کردم ، یک پارچه جلوی دهنه بیسیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود . هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد . شماره را که گرفتم ، افضلی گوشی را برداشت و گفت : بفرمایید …

یکی دوبار الو الو کردم و چون آنتن نمیداد ارتباط قطع شد . دفعه سوم که شماره را گرفتم گفت : بفرمایید ، حاج آقا شما هستید ؟

چون دوبار قطه شد و شماره هم نیفتاده بود ، اوکس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم . حالا من اصلا نمیدانستم این حاج آقایی که میگفت کی هست ؟ همینوطر الله بختگی گفتم : بله آقای افضلی !

گفت : بفرمایید حاج آقا ، گفتم یه بنده خدایی رو من فرستادم بیاد پیشت برای ثبت نام چرا کارش رو راه ننداختی ؟ گفت : کی ؟ گفتم یکی هست به نام عطایی ، گفت : اِ … ! حاج آفا اینو شما فرستادید ؟

اگر برای رضای خداوند و دفاع از اسلام می‌روی من راضی هستم

گفتم بابا کارشو راه بنداز …

پرسید شما ماموریتید؟ گفتم آره الان تهرانم . گفت بگید امشب بیاد کارش رو راه بندازم . بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم . حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد . قبل از غروب با ماشین رفتم آنجا …

افضلی تا من را دید ، از چشت میزش بلند شد ، آمد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی ؟ کالا کدام حاجی نمیدونستم . حرفی نزدم و ساکت ماندم . افضلی گفت تو رو خدا بفرما … بعد هم رفت برایم چایی آورد . آن روز حسابی تحویل بازار بود .

بعد از این حرف ها افضلی چند تا فرم به من داد و از من مدرک خواست . فرم ها رو پر کردم و مشخصاتم رو کامل نوشتم . چون مثلا حاجی معرف من بود . با این که او میدانست من ایرانی هستم اما هیچ حرفی نزد ، من عکس خودم و خانومم و بچه ها را به همراه فرم ها به او دادم . البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد .

فرم ها را که گرفت گفت : آقا یه شماره جساب هم محبت کن بده .

گفتم : شماره حساب برای چی ؟ گفت تو چقدر پرتی ! مگه حقوق نمیخوای ؟

گفتم مگه قراره حقوق بدن ؟ نا اون موقع نمیدونستم حقوق هم میدهند …

فکر میکردم که این ثبت نام هم مثل ثبت نام های بسیج است . گفت خیلی پرتی ! شماره حسابت رو بنویس …

در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود . من فقط نام ، نام خانوادگی ، نام پدر ،سال تولد و محل تولد ، را نوشته بودم . با خودم گفتم الان اگر شماره حسابم را بنویسم اینها بزنند توی سیستم ، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد . از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم . به همین دلیل و برای این که در مراحل بعدی لو نروم ، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم و افضلی بعد از گرفتن مدارک گفت : پس فردا اعزامه . باورم نمیشد که این قدر راحت کارم راه بیفتند . از او خداحافظس کردم و خوشحال و شنگول برگشتم .

کمی کار عقب افتاده داشتم . رفتم آنها را سر و سامان دادم و آودم خانه . به خانمم گفتم بهم خبر دادن که کارِت جور شده و دوباره باید برم عراق . از قضا کارم هم جور شده بود . سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات ، در یکی از هتل ها با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم . کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل الله است . یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی . با مهندسی که آشنا شدم به من گفت : اگر خواستی بیا اینجا ، من پروژه برمیدارم ، کار برمیدارم ، بیا برای من کار کن ، بهت حقوق میدم . پیشنهاد خوبی بود . هم ادای دین به حساب می آمد ، هم زیارت بود و هم درآمد داشت .

به هر ترتیب هم عراق جور شده بود هم سوریه اما انتخاب من معلوم بود . آرزو داشتم به سوریه بروم . تنها کسی را که در جریان قرار داده بودم برادر کوچکم محمد بود . به او گفتم من کارم درست شده ، میخوام برم سوریه . ولی هیچ کس خبر نداره غیر از تو . به تو گفتم که اگر یک وقت اتفاقی برام افتاد در جریان باشی گفت باشه .

محل تجمع و اعزام ، کنار مسجد پارک کوهسنگی مشهد بود . روز موعود به آنجا رفتم . زمستان سال 1393 بود و هوه به شدت سرد …

کم کم همه آمدند . دو سه ساعتی آنجا بودیم تا این که سر و کلّه مسئولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند پیدا شد . کار آنها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود .

حدود دویست نفر جمع شده بودند … همه را به خط کردند . همان اول کار یکی از آنها آمد جلو و گفت : آقایون ! هر کس ایرانیه بیاد بیرون ، ما رو به دردسر نندازه . هیچ کس از صفوف جدانشد و بیرون نیامد . او دوباره گفت : هرکس که ایرانیه اگر ما اون رو پیدا کنیم براش بد میشه . خودتون بیاین بیرون . باز کسی بیرون نیامد . من خیلی دلهره داشتم . او کفت : خیلی خوب بنشینید . همه نشستیم ، با انگشت شروع کرد به اشاده کردن به بعضی از نفرات و گفت : شما … شما … شما … شما … بیاید بیرون .

حدود بیست نفر را کشید بیرون . من سومین نفری بودم که مورد اشاره اش قرار گرفتم . چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود . وقتی مورد اشاره قرار گرفتم ، با خودم گفتم : حتما میخواهد برای سازماندهی نیروها فرمانده گروهانی چیزی انتخاب کند و نظرش مرا گرفته . خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است . او گفت کسایی رو که گفتم این طرف بنشینن . ما بیست نفر رفتیم مکی آن طرف تر نشستیم .

بعد از این که از جمع جدا شدیم ، گفت : آقایونی که جدا کردیم زحمت بکشن برن خونه هاشون . همه محاسباتم ریخت به هم .

باورم نمیشد با تعجب تمام گفتم : بله ؟ گفت : آقا شما ایرانی هستید نه ما رو اذیت نکنید ! نه خودتون رو … بفرمایید منزل …

هرچه التماس کردیم ، فایده ای نداشت و قبول نکردند . از آن بیست نفره همه رفتند جز من . طرف در جواب اصرار من میگفت : تو ایرانی هستی ، خودتم میدونی ما هم میدونیم ، پس برو دنبال کارت . رفتمبه آن دو نفر دیگر رو انداختم آنها هم همین جواب را دادند و قبولم نکردند .

در همین گیر و دار یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم . قضیه برمیگشت به سیزده سال پیش . من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود ، سه بار به حج عمره مشرف شده بودم . یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم بهم گفت : فلانی اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا میده .

برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام ، حداقل باید ده سال در نوبت قرار میگرفتی تا اسمت در بیاد . خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم . از آن دوستم پرسیدم چه جوریه ؟ چیکار باید بکنم ؟ گفت اگر میتونی یه گذرنامه افغانستانی یا عراقی جور کن ، من ویزاشو برات میگیرم .

با یک کارگز افغانستانی به نام سید محمد حدود هشت سال کار کردن و او را خوب میشناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان چهار طبقه دستم بود . فردا صبح سر ساختمان به سید محمد گفتم : سید محمد یه گذرنامه افغانستانی میخوام میتونی برام جور کنی ؟ گفت : ها .. میتونم . پول بده برات جور کنم . پرسیدم چقدر ؟ گفت صد هزار تومن بده با یه عکس برات ردیف میکنم .

سال 1380 صد عزار تومان خیلی پول بود . با این که سید محمد را خوب میشناختم اما باز ته دلم گفتم : این کارگره ممکنه صد تومن رو بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه . با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله . صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم را دادم به سید محمد . اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد نمیشود زیاد روی حرفش حساب باز کرد . دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان . آن هم گذرنامه ی اصل . مو لای درزش نمیرفت . بعد از گرفتن گذرنامه با خودم فکر کردن و گفتم : تو که تا حالا حج واجب نرفتی حالا هم که میخوای بری رفتی رشوه دادی با یک گذرنامه مسئله دار و غیز قانونی میخوای بری ؟ این چه حجیه ؟ به چه دردی میخوره ؟ همان جا قدیش را زدم و از رفتم به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داحل گاوصندق مغازه . از آنجا که میترسیدم این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلا این آدم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد ، گذرنامه را لای چیزی چسباندم . آن را با چسب به سقف گاوصندوق چسباندم . وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم یاد این گذرنامه بودم اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود . به همین خاطر آن را رو نکردم . آن روز در کوهسنگی وقتی التماس ها و جزع و فرع ها جواب نداد گفتم تیر آخرم را هم میزنم هرچه بادا باد …

اولین دیدار و آشنایی من با شهید مصطفی صدرزاده

اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی میشدند . با عجله آمدم سر پارک ، یک ماشین دربست گرفتم رفتم مغازه گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجددا برگشتم کوهسنگی . از دور دیدم اتوبوس ها حرکت نکرده اند . ماشین جلوی پارک توقف کرد . تا محل اتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشود بدو بدو آمدم .

وقتی رسیدم پیش اتوبئس ها دیگر نفسم بالا نمی آمد . خوشحال و مطمئن به قول معروف گذرنامه را زدم توی صورت آن بنده خدا . گفتم : بفرما ! هی میگی مدرک مدرک … این هم مدرک ، دیگه چی میخوای ؟ خیلی خونسرد جواب داد : برو بابا ، از اینها که به هرکی پول بدی برات جور میکنه . مثل یخ وا رفتم . بهش گفتم : مرد حسابی آخه تو عرض یک ساعت چطور میشه مدرک جور کرد ؟ تو هی بهانه مردک آوردی منم رفتم مدرک آوردم . بازم بهانه میگیری؟ همان جواب های قبل را تکرار کرد . دوباره رفتم پیش یک نفر دیگر . از او هم جواب نگرفتم . رفتم پیش نفر سومی او پاسم داد به نفر دیگر . آن روز پیش هرکس میرفتم سنگ قلابم میکرد . احساسم این بود که حدف آنها تلف کردن وقت است . میخواستند اتوبوس ها حرکت کنند و من با رفتن آنها بی خیال قضیه شوم و برم ردّ کارم . حسابی حالم گرفته شد . همان جا دلم شکست ، بغض کرده بودم ، نمیدانستم چه باید بکنم . شروع کردم با خدا حرف زدن که خدایا این همه زحمت کشیدم به این در و آن در زدم . مدرک آوردم . چون خادم بارگاه آقا علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه بودم ، رو کردم به حرم آقا . دیگر بغضم فروریخت و گریه ام گرفت آن هم چه گریه ای . به آقا  گفتم : یا امام رضا حاشا به کرمت اگر جواب من رو ندی ! اشکم همین طور می آمد .

در همین حین ، ماشین سمند سفیدی از راه رسید . از همهمه ای راه افتاد فهمیدم این باید اینجا کاره ای باشد . درست هم بود . آن بنده خدا که نامش را نمیبرم از مسئولین نیرو قدس بود . میگفتند مسئولیت تمام این مجموعه ها با این آقاست . هرچند وقت یک بار می آید و یک سری میزند . آنهایی که آنجا بودند گفتند : اگر کسی هم بخواد کاری بکنه همین بنده خدا میتونه .

معطل نکردم و رفتم سراغش . سلام کردم . از وقتی حال من را دید پرسید چی شده ؟ گفتم حاج آقا من مدرک هم دارم / اینها بازم میگن شما یارانی هستی . گفت خب لابدد ایرانی ای که میگن ایرانی ای … . گفتم نه حاج آقا من افغانی ام . بابام افغانیه مادرم ایرانی . پرسید بچه کجایی ؟ گفتم بچه مشهدم ، مشهد به دنیا اومدم ، مشهد هم بزرگ شدم . بابام افغانی بوده همون اوایل زندگی شون با مادرم به اختلاف خوردند . از هم جدا شدند . بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم . رنگ افغانستان رو هم تا جالا ندیدم . بعد سوالاتی از پدرم کرد .

در این چند ساعتی که آنجا با افغاستانی ها بودم یک نفر آشنا پیدا کردم . او از بچه های پایگاه بسیج و از نیرو های خودم بود . اصلیت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود . چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود . کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود . چون مدت زیادی در بسیج بود در پایگاه هم مسئولیت داشت . اونجا من رو شناخت و گفت : اِع … عطایی تو هم اومدی با ما بیای ؟ گفتم هیسسس … جانِ من تابلو نکن …

او که دوزاری دستش بود من را کشید کنار و گفت : ببین اینجا اگر ازت پرسیدند بچه کجایی بگو من بچه ی هرات هستم و محله ی دولت . کامل من را توجیه کرد .

وقتی آن بنده خدا از من پرسید بابات بچه کجا بوده ؟ گفتم بچه افغانستان . پرسید : کجای افغانستان ؟ گفتم بچه ی هرات . دوباره پرسید کجای هرات ؟ گفتم دولت خونه !

دیگر چیزی نگفت  … با کمی تعلل پرسید این گذرنامه رو کی گرفته ؟ گفتم اینو بابام گرفته . گفت : کی؟ گفتم سیزده سال پیش . نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت چرا عکست مثل الانته ؟ این اگر مال سیزده سال پیش باشه باید قیافه ات فرق کنه . این عکس مال الانه . بیراه نمیگفت . نه چهره ام نه هیملم و نه وقن و قدم هیچ عوض نشده ، چهل سالمم هست . پرسید چرا تا حالا گذرنامه ات رو عوض نکردی ؟ گفتم گذرنامه گرفتم ولی چون پام رو از ایران بیرون نذاشتم عوضش هم نکردم . فرم ثبت نام ام را نگاه کرد و گفت : این عکس کیه ؟ گفتم عکس خانممه ، گفت : بچه هم داری ؟ گفتم ها !دو تا هم بچه دارم . بعد از این که چند بار که به صورتم و تصویر گذرنامه نگاه کرد ، گفت : برو سوار ماشین شو …

این را که گفت ، دیگر دلم قرص شد و با خود گفتم : این کار من را امام رضا حواله کرده و دیگر مشکلی برام پیش نمیاد .

رفتم سوار اتوبوس شدم برای این که تابلو نشوم رفتم ته اتوبوس ، آخرین صندلی و در کنج نشستم . میترسیدم دوباره باز گیر بدهند .

در همین حین یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت : اون آقایی که حاجی سفارشش رو کرده کجاست ؟ بند دلم پاره شد و گفتم روباره گیر دادن ها شروع شد . از جا بلند شدم و خودی نشان دادم . اشاره کرد و گفت بیا جلو . با خودم گفتم حتما میخواد پیاده ام کنه . استرس زیادی داشتم . جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت تو بشین عقب . بعد من را کنار خودش نشاند . نقس راحتی کشیدم .

گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه...

کمی با آنها عیاق شده بودم و حتی کار پذیرایی از بچه ها رو هم من انجام میدادم . البته بعضا تابوبازی هم در می آوردم . در بین راه او یک برگه به من داد . گفت : این برگه رو بگیر و 44 تا اسم و فامیل سوری بنویس به من بده . اسم های واقعی نفرات رو ننویس . مثلا بزن حسن حسینی ، محمد تقی نژاد . حواست باشه راننده متوجه نشه ، بلند شو برو صندلی عقبتر ، این لیست رو پر کن . نفهمیدم این کار برای چیست . برای بیمه بودن یا چیز دیگر متوجه نشدم .

بلند شدم رفتم دو تا صندلی عقبتر ، هر اسم و فامیلی به ذهنم رسید نوشتم . اگر هم یادم نمی آمد اسم دوستانم را مینوشتم . در عرض سه چهار دقیقه چها و چهار تا اسم و فامیل نوشتم و برگه را پر کردم و تحویل دادم . گفت : تکیمیل کردی ؟ گفتم بله . گفت اسم بچه ها رو که ننوشتی ؟ گفتم نه همه رو از خودم نوشتم . از چهره اش معلوم بود خوشش آمده .

 

 

 

به تهران که رسیدیم ، به پادگان شهید پازوکی انتقال داده شدیم . حدود بیست روز در این پادگان آموزش دیدیم . ما دروه ی سی بودیم . چون من قبلا کار نظامی انجام داده بودم ، به عنوان ارشد گردان انتخاب شدم . کارهای من حساب و کتاب داشت . به موقع گردان را به خط میکردم و نظم خوبی بر گردان حاکم شده بود . مسئولین مرکز آموزش از من خوششان آمده بود و هوایم را داشتند .

حفاظت به شدت دنبال شناسایی ایرانی ها بود . در آن دوره پانزده نفر ایرانی شناسایی شدند و آنها را برگرداندند . طی این بیست روز خود من را هم هشت مرتبه کشیدند بیرون . آن هم تقصیر خودم بود . تابلو بازی هایی در آوردم که نباید . پند بار هم برادران افغانستانی زحمت کشیدند و آمارم را دادند . رمیشدند ایرانی هستم . برای مسئولین مسجل شده بود که من ایرانی هستم . هربار میگفتند : آقا برو وسایت رو جمع کن ، شما باید برگردی . اما نمیدانم لحظه آخر چه اتفاقی می افتاد که بیخیالم میشدند و دوباره به نبروها میپیوستم .

روز آخر که قرار بود سوار اتوبوس شویم و به فرودگاه برویم ، یکی از مسئولین آمد و پلاک ها را پخش کرد . از این که پلاک گرفتم حسابی خوشحال بودم . آنها تعهد کتبی از من گرفتند که اگر مشخص شود ایرانی هستم با من برخورد قضایی خواهد شد و زندانی میشوم . پای برگه را امضاء کردم اما باز این آخر کار نبود .

همه کارها درست پیش میرفت که یکی از مسئولین مرا صدا زد و گفت : آقا ! تو ایرانی هستی ، باید از همینجا برگردی ! پلاکتو بده من چون از همان اول همه چیز را به امام رضا سپرده بودم دلم قرص بود ولی باز هم جوش میزد . گفتم نه ! والا بلا ، من افغانی ام . گذرنامه را گرفت و گفت : باید استعلام بکنیم . امروز که دیگه نمیشه ، می افته برای فردا . حالا قرار بود همان شب هواپیما پرواز کند به او گفتم نه آقا ! برا چی فردا ؟ همین الان استعلام کن . گفت الان که غروبه دیگه کسی نیست . گفتم برای شما شب و روز نداره ! همین الان استعلام بگیرین . شما اگه بخواین به هرجا ارتباط بگیرین ، زنگ میزنین میگین آقا این رو استعلام کن . گفت : اگر استعلام بکنم و ایرانی باشی برات گرون تمام میشه ها ! گفتم : هر کاری خواستی بکن . اصلا زندانی چیه ؟ اعدامم کنید . وقتی من افغانی هستم ، دیگه باکی ندارم . محکم و قرص روی حرفم ایستادم و گفتم افغانی هستم . این را بچه های افغانستانی به من یاد داده بودند . آنها گفتند نعوذ بالله اگر خدا هم آمد پایین بگو من افغانستانی هستم .

با پافشاری که انجام دادم ، در نهایت موفق شدم و آنها کوتاه آمدند و رضایت دادند که من هم به فرودگاه بروم . سوار اتوبوس شدیم ، رفتیم فرودگاه و از آنجا با پرواز تهران دمشق به سوریه رفتیم .

معمولا هروقت به عراق میرفتم ، یا با موبایل یا از طریق نت ، یک روز در میان به خانه زنگ میزدم و با خانومم صحبت میکردم . وقتی به پادگان آموزشی در تهران رفتیم ، نه موبایلی داشتیم و نه تلفنی . در تمام این مدت بیست و چهار پنج روز در قرنطینه کامل بودیم .

هیچ ارتباطی با بیرون نداشتیم . از محوطه حیاط پادگان نباید بیرون میرفتیم . به خاطر شرابط خاصی هم که داشتم ، نمیتوانستم به کسی بگویم به خانه ام تلفن بزند . چرا که ایرانی بودنم لو میرفت .

چون سابقه نداشت این همه مدت به خانه تلفن نزنم ، خانمم حسابی نگران و دلواپس شده بود . وارد دمشق که شدیم اولین کارم تلفن زدن به خانه بود . یک تلفن پیدا کردم و ا خانه تماس گرفتم . وقتی خانمم گوشی را برداشت ، بعد از سلام با عصبانیت گفت : این چه وضعشه ؟ نه یه زنگی نه یه تلفنی ! معلوم هست تو کجایی ؟

معذرت خواهی کردم و گفتم : ببخشید نشد که تلفن کنم . الانم سوریه هستم . عصبانیت اش بیشتر شد و با فریاد گفت : چرا داری دروغ میگی ؟ فکر میکنی من نمیدونم ؟ تو الآن ترهان هستی !

حسابی داغ کرده بود . ظاهرا پیش شماره ی  افتاده بود و من هم از این قضیه بی خبر . هرچه به خانومم گفتم والله بالله من سوریه ام قبول نمیکرد . بعدا فهمیدم او فکر کرده بود که من رفتم تهران و تجدید فراش کردم .پشت گوشی داد و بیداد راه انداخته بود . به او گفتم : چرا یان جوری صحبت میکنی ؟ گفت برای این که داری دروغ میگی !

گفتم چرا باور نمیکنی ؟ میگم من سوریه ام ، دمشق ام . گفت آدرست کجاست ؟ گفتم خانم من از روزی که اومدم توی یه پادگان آموزشی تو تهران بودم . گفت چرا زنگ نزدی ؟ گفتم : خب بابا ! نمیشد زنگ بزنم . دوباره گفت : نه ! الان هم تهرانی ، دارب به من دروغ میگی . گفتم نه به خدا من الان دمشق ام . گفت نه داری دروغ میگی !آدرس پادگانو بده به من ، با بابام میخوایم بیایم تهران .

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برایش عکس بفرستم تا باورش شود . چند تا عکس نظامی با بچه ها گرفتم و از طریق لاین برایش ارسال کردم . بگی نگی باورش شد ولی هنوز از دستم شاکی بود و در تماس های تلفنی سرسنگین برخورد میکرد .

 

خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی)

آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت اول از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت دوم خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1662
  • نویسنده : شهید مرتضی عطایی
  • منبع : کتاب مرتضی و مصطفی ( خاطرات خود گفته ی شهید )

خاطرات مشابه

20مهر
همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیوفته….
تا سیب نرسه از درخت نمیافته...

همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیوفته….

20مهر
توسل به شهید مدافع حرم، مهدی صابری
شهید مصطفی صدرزاده علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت

توسل به شهید مدافع حرم، مهدی صابری

20مهر
گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه…
یا مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح

گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه…

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!